- /ضمیر
- ۰ نظر
هیچ لزومی نداره راهی که فهمیدی اشتباهه رو ادامه بدی. هر جا فهمیدی اشتباه کردی، برگرد. شده پیاده، شده سینهخیز، زیر تگرگ، تو گِل و شل، رو به سربالایی... فقط برگرد!
هیچ لزومی نداره راهی که فهمیدی اشتباهه رو ادامه بدی. هر جا فهمیدی اشتباه کردی، برگرد. شده پیاده، شده سینهخیز، زیر تگرگ، تو گِل و شل، رو به سربالایی... فقط برگرد!
بعد
به گیر دادن من به چرخش ”کژدم“ بین اون همه شهاب جادویی خندیدیم. تو تنها
کسی هستی که به خنگبازیای عمدی من میخندی. بقیه شروع میکنن به توضیح
دادن یا چپ نگاه کردن!
گفتی یه موزیک بذار.
گفتم: اینو گوش کن؛ یه جا گامش یهجوری تغییر میکنه روح آدم به رقص میاد.
صدای نوتیف گوشیم بلند شد. فکر کردم همون پیامیه که منتظرشم. دیجیکالا بود:
«فلان فلان شدهی عزیز،
ممنون میشویم از طریق نشانی زیر... »
۲۴ ساعت گذشته بود و پیامه هنوز نیومده بود. اگر قرار بود بیاد تا حالا رسیده بود.
بیخیال شدم. پلکام سنگین شد، و عوض شدن گام موزیکه رو دیگه نشنیدم. شاید اگر پنج سال پیش بود میشنیدم.
ازت پرسیدم به نظرت چطور بعضی آدمها میتونن بعضی اپیزودهای زندگیشونو حذف کنن؟ چطور میتونن فکر کنن هیچوقت هیچ اتفاقی نیفتاده؟
گفتی شاید اپیزود نبوده، فقط یه صحنهی اضافی بوده که ارزش اثرو پایین میآورده!
فکر
کردم اگر خودمو میسپردم به هرچیزی که بهم گذشته باید سنگ میشدم،
خنثی میشدم، دیگه بغضم نمیشکست، دیگه هیچی بهم برنمیخورد... . اما
انتخاب کردم که شکستنی بمونم؛ گاهی بذارم اشکم بیاد؛ گاهی بهم بربخوره؛
گاهی پشیمون بشم؛ گاهی لذت ببرم...
نشد.
تهش شدم اندوه دیوار برلین. نه شرق نه غرب.
محکوم، بین چیزایی که اتفاق افتاده و چیزایی که نمیخوام اتفاق بیفته. و خون هر خاطرهای که بخواد برگرده یا آرزویی که بخواد بگذره به گردنمه.
Deleted scene of Harry Potter and The Half Blood Prince
چه اینکه میتوانستم به جای تمام اینها فقط بگویم:
انتظار چیزی را میکشیدم که میدانستم تا وقتی منتظرش باشم اتفاق نمیافتد.
تصویر نوشت: 1961-The Innocents
همینطور است که گاهی فکر میکنم پس شاید من آدم شکست خوردهای هستم که کودکیام هنوز انقدر برایم زنده است و [مَجازاً] هیچچیز از یادم نرفته و نمیرود؛ مثلا گذشتهای که هنوز در آن اشتباهی نبوده؛ یا گذشتهای که هنوز جا برای اشتباه کردن داشته. شاید همین است!
بعد سعی میکنم به درون آدمبزرگهای آن موقع بروم. به حرفهایی که با بچههای ناشی نمیزدند؛ به حسهایی که با کسی شریک نمیشدند. آن دورانی که برای من با چراغ بنفش زیر پروانهی پنکه توی تاریکی، کم نیاوردن از هانیه، گرد و خاک توی باریکههای نور، واسه خودم بودن بشقاب نارنجیه و لق بودن حوض مرمر شش گوش تنیده شده، برای آنها چطور بوده؟ آنها را یاد چه چیزهایی میاندازد؟ از چه چیز رنج میبردهاند؟ ”حقیقت را چگونه یافته بودند؟“ تنهایی را چطور احساس میکردهاند؟ چه اضطرابهایی داشتند وقتی نهایت درک من از زندگی انسان روی زمین، انتظار برای کسی بود که دیگر نبود؟ اینکه چرا رفته؟ چطور باید ملاقاتش کرد؟ و باور شعرهای شبانه:
ماه سفیدِ تنها / که هستی پشت ابرا
نقرهکِشونِ کهکشون / چراغ سقف آسمون
به من بگو وقتی که پر کشیدی/ فلان کسو ندیدی؟...
این را میفهمم. که آدمبزرگها، دلتنگیهایشان را توی ریتم این شعرها میریختهاند و چه خوب منتقلش میکردهاند!
پس انقدر پشت ابرها و ستارهها را تجسم کردم که بالاخره مَرگیدن برایم عادی شد و وقتی پرسیدند کجا رفته؟ گفتم: تو آسمونا.
اما حالا برایم عادی نیست. خیلی چیزها بدیهی است، اما هیچ چیز عادی نیست. عادی نیست که بعد از ۸-۹ سالگی دیگر نتوانستم آن خلسهی عجیب را تجربه کنم -که خیلی بعدها فهمیدم چیزی دقیقا شبیه آزمایش نفْس ابنسینا بوده؛ و آنچه میمانْد و دیوانه میکرد و حل نمیشد ”نفس“ بوده. حس رسیدن به آن فشردگی معلق، آن وجود داشتنِ مطلق، هنوز یادم هست. تخیلاتم، تصاویر توی ذهنم، حتی بعضی خوابهای کودکیهایم هنوز یادم هست، و میدانم که دوستش ندارم. میدانم که اگر هزار بار به تمام لحظههایش برگردم هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. در همان بندها قرار میگیرم. همانقدر ناتوان میشوم. همانطور پیش میروم و باز به همان اشتباهها میرسم.
من شکست خورده نیستم. من درد آدمبزرگها را درک میکنم. تنهایی نوجوانها، اخلاق سّگ کنکوریها، حیرت جوانها و سیر و سرکهی دل میانسالها را به یاد میآورم.
من احساس میکنم، پس مست نیستم، پس فکر میکنم، پس هستم.
عنوان: معادل تمیزی از ”نوستالوژی“ است.
در زمانی که خودم را گم کرده بودم و هرچه میگشتم پیدایش نمیکردم، یکی از کارهای بیهودهای که از دستم برمیآمد دادن تستهای خودشناسی بود. مثل mbti، IQ و غیره. گذشت. کمکم خودم را پیدا کردم مثلا. یا دقیقتر است بگویم تصور کردم از آن حال حیرت خارج شدهام، و دیگر سمت هیچکدام از آن تستها نرفتم. چون دیدم همچنان انقدر غیرطبیعی هستم که صبح ”این“ باشم و ظهر نشده کلا ”آن“ شوم. پس چه شناختنی؟ صبح شروع میکنی به صبحانه خوردن، بعد وقتی میخواهی میز را جمع کنی میبینی کلا در یک زندگی دیگر هستی. تا ظهر همه چیز عادی به نظر میرسد، عصر ناگهان اسمت را فراموش میکنی. شب پتو را روی خودت میکشی و میخوابی، صبح روی دیوار پیدا میشوی. بعد هم جَو صائب میگیردت و با خودت میگویی: ”عالَمی امنتر از عالم حیرانی نیست.“
میبینی؟ همه چیزش مانده؛ فقط ترسش رفته. هنوز هم حاضری زیر هر چیزی که مدتها برایش جان کندهای کبریت بکشی و نسوزی. و خوشبختی هم میتواند این باشد که در پاسخ به یک سوال اساسی فقط بگویی: نه، و مجبور نباشی دو ساعت توضیحات فنی بدهی و عکس و دیاگرام ضمیمه کنی.
حالا این همه مزخرف گفتم که بگویم رفتم یک تست متفاوت دادم. از اینها که ادعا میکند میتواند ناخودآگاهت را رو کند. و دوستش داشتم. چون یک سری سوالات بیربط پرسید و تهش ناگهان همان کابوسی را جلوی چشمم آورد که مدتهاست سعی میکنم باورش نکنم:
و شگفتی اینجاست که هنوز در اعماق ناباوریهایم امیدوارم یک روز دوباره از لای ترکهای وجودم بجوشد و بیرون بزند. ”و چه کسی از رحمت خدا نا امید میشود؟...“
+مناسبترین موزیکِ مناسبترین پست
قبلش داشتم با یک شک مسخره بر سر یک تصمیم مسخرهتر در زندگیام کلنجار میرفتم. قبلترش داشتم فکر میکردم دوست اسبقم را بلاک کنم یا خودش میفهمد که نمیخواهم در ارتباط باشیم و سرش را از حریمم بیرون بکشد. قبلترش داشتم رُس نت شبانهام را با چرخ زدنهای بیهدف میکشیدم. بیخود و بیجهت. آدم وقتی خوابش نمیبرد از همیشه احمقتر میشود. گیر میکند بین شبی که تمام نشده و روزی که شروع نخواهد شد.
گفتم خروسخوان... دلم منظرهی روستایی خواست؛ دشت، آفتاب، گاو، و بعد بالاتر؛ گوسفندها، ”حینَ تُریحونَ و حین تذهبون“، و لالههای واژگون. در بهار، کوهها یکجوری سبز میشوند که آدم هم هوس میکند بچَرد. آه قلبم!
فکر کردم اگر الان بمیرم دلم برای چه چیزهایی تنگ میشود؟ دیدم انگار هیچچیز. دلم برای چه چیز میسوزد؟ همه چیز. حتی برای بیشتر لبخند نزدن به رزهای روی میز. آخر خیلی از پیرها وقتی میخواهند توصیهای به جوانها کنند میگویند: ”با همه مهربان باشید.“ پس شاید دوست اسبقم را بلاک نکنم؛ هرچند تکهای از دوران تحصیلات آکادمیکم هست که نمیخواستم تا امروز کش پیدا کند. تحصیلاتی که با بلایایی مثل داعش و آغاز روحانی شروع شد و با پاندمیک پایان گرفت. حقیقتا آدم خندهاش میگیرد.
شبی خواب دیدم تنهام و نزدیکترین و وفادارترین دوستانم حرفم را قبول نمیکنند. یک موجود مزلَّف هم آن وسط پیدا شده بود که به دست داشتن در مرگ ”آرش حسینی“ متهمم میکرد. سرچ کردم دیدم زنده، و مدیر بخش موسیقی گلوری اینترتیمنت است. توی خوابِ من نخبهی علمیای چیزی بود و فکر میکردم اگر واقعا در مرگ این بنده خدا هم دست داشته باشم دیگر هلاکتم حتمیست؛ بعد دلم برای مزخرفترین لحظههای توی دنیا هم تنگ میشود و جا برای حسرت لبخند نزدن به رزها و مسدود نکردن همکلاسی اسبقم نمیماند.
باری، کاش کسی را نکُشته باشم. کاش هیچوقت در مرگ کسی سهمی پیدا نکنم. کاش من هم بویی از مهربانی ببرم.
مثل وقتی سرما خورده بودم و دیدم هماتاقیم که هنوز چندان قرابتی هم باهم نداشتیم برایم سوپ خوشمزه پخته. مثل فرناز که انصافاً وجود همزمان فر بود و ناز، و تنها دختر همسنم که حس میکردم چند سال ازم بزرگتر است و نمیدانم از کجا میفهمید خوابم نمیبرد و مسیج میداد: ”بیا اتاق ما.“ مثل مثلث اصلی دوستانم در سختترین روزهای زندگیام. مثل همهی کسانی که دوست دارم همیشه دوستم باشند.