آدم را لحظه‌هایی که ناگهان توی ذوقش می‌خورد پیر می‌کنند. باور کن. مثل وقتی با شوق، چیزی را برای کسی تعریف می‌کنی و علاقه‌ای که نشان نمی‌دهد هیچ، توی دهنت هم می‌زند. مثل وقتی به کسی پیشنهاد بالا رفتن از کوه، یا قدم زدن زیر باران را می‌دهی و با بی‌حوصلگی رد می‌کند. یا وقتی که از شهری به شهر دیگر می‌روی تا یک دوست را غافلگیر کنی، اما هرچقدر در می‌زنی باز نمی‌کند. همه‌ی این‌ها مثال‌هایی سطحی هستند از آن لحظه‌ای که ناباورانه ناامید می‌شوی و راهت را کج می‌کنی که برگردی. آن لحظه که همه‌ی نقشه‌ها و تصوراتت جلوی چشمت فرو می‌ریزند و لبخندت به‌تلخی محو می‌شود. دقیقا همان لحظه‌ است که تو را پیر می‌کند؛ به‌خاطر انرژی‌ای که صرف کرده‌ای و  به دست نیاورده‌ای. انگار که ناگاه یک دشت بزرگ از توی دلت سفر می‌کند و جایش خالی می‌شود. بله ما همین قدر پیریم. به‌اندازه‌ی تمام انتظاراتی که از آدم‌ها داشته‌ایم و برآورده نشده. به اندازه‌ی انتظاراتی که از فردای آفتابی داشته‌ایم و جایش را ابرهای سیاهی که نمی‌بارند گرفته. برای همین است که می‌گویم دنیا بدهکار آدم‌ها نیست. من این حقیقت را پذیرفته‌ام. بیش از این نمی‌خواهم خودم را فرتوت کنم. کاری به کار آفتاب و سایه و باران ندارم و زندگیِ خودم را می‌کنم... و قول می‌دهم درش را هم لیس بزنم!

تنها مسئله‌ی حیاتی و حیاتی‌تر درد است. حیاتیش آن‌جاست که درد را می‌کِشی و نمی‌شود بی‌محلش کرد. نمی‌شود تقسیمش کرد، هرچند درد هم مثل بدبختی loves company، خودت می‌کشی‌ش و خودت.
حیاتی‌ترَش آنجاست که به کسی درد می‌دهی و اینجاست که من بیش از قبر، از درد دیگران می‌ترسم. و این خوب است که یک‌ روز از دل تمام رنج‌هایی که به دیگران داده‌ایم رد می‌شویم و بالاخره  درکشان خواهیم کرد. یک روز که تمام زندگیمان را دوباره خواهیم چشید و هیچ لحظه‌ای‌ را جا نخواهیم گذاشت.
و راستش را بخواهی، من مطمئنم برای تمام آنچه بر ما رفته دلایل خوبی وجود دارد، و از فهمیدن همه‌ی چیزهایی که نمی‌دانیم، به آرامش خواهیم رسید. باور کن.
 

لینک (برای کروم دارانِ مدیا نبین)
 
+👆یکی از قطعه‌های بســــــیار بسیار محبوبم.