این که امروز زنده بیدار شدم یک موفقیت بزرگ بود. اولش نفهمیدم چقدر بزرگ است. بعد که هوا خوب ابری و تاریک شد و در غم درگذشتگان و همِّ زندهماندهها فرورفتم فهمیدم. باز دیدم دارم به خودم میگویم زندگی را جدی بگیر، فقط در حدی که بدهکار خودت نمانی. مرگ را جدی بگیر. خیلی جدی بگیر! در حدی که بدهکار دنیا نمانی.
خودت را جدی بگیر. کم. در حدی که پیش خودت بیاعتبار نشوی. بیشتر نه. [چقدرش را مثلا از ”آهنگ برنادت“ میشود فهمید.]
خدا را خدا را، کسانی که زیادی خودشان را جدی میگیرند هم به هیچجا نگیر.
برای فهم این مهم هم باز آهنگ برنادت ببین. نه چون من خیلی دوستش دارم و با دیدنش روح از تنم جدا میشود، و نه چون انسان، حیوانیست حساس؛ و نه حتی به خاطر صورت خواجگی و سیرت درویشی شخصیت اولش؛ چون واقعا اندازهی بعضی چیزهای دررفتنی و سُریدنی را نشانمان میدهد.
مثلا الان که من اینجا نشستهام، فکر میکنم اندازهی دوست داشتن آدمها و ولگردی و لوبیای توی قرمهسبزی دیگر دستم آمده.
وانگهی، از حال من اگر بپرسی، باید بگویم که بزرگ شدهام. انقدر که سالهاست جدا کردن پرههای سفید پرتقال و نارنگی برایم مهم نیست و دیگر فهمیدهام که دنیا چیزی به آدم بدهکار نیست. اما هنوز خیلی راه دارم تا رسیدن به اینکه بپرسند: چه احساسی داری؟ و بگویم: هیچی!
همانطور که همینگوی در کتاب معروفش پیرمرد و عرقنعناع مینویسد:
گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت/ من فارغم از هرچه بگویند که هستم
The Song of Bernadette-1943