در زمانی که خودم را گم کرده بودم و هرچه می‌گشتم پیدایش نمی‌کردم، یکی از کارهای بیهوده‌ای که از دستم برمی‌آمد دادن تست‌های خودشناسی بود. مثل mbti، IQ و غیره. گذشت. کم‌کم خودم را پیدا کردم مثلا. یا دقیق‌تر است بگویم تصور کردم از آن حال حیرت خارج شده‌ام‌، و دیگر سمت هیچ‌کدام از آن تست‌ها نرفتم. چون دیدم همچنان انقدر غیرطبیعی هستم که صبح ”این“ باشم و ظهر نشده کلا ”آن“ شوم. پس چه شناختنی؟ صبح شروع می‌کنی به صبحانه خوردن، بعد وقتی می‌خواهی میز را جمع کنی می‌بینی کلا در یک زندگی دیگر هستی. تا ظهر همه چیز عادی به نظر می‌رسد، عصر ناگهان اسمت را فراموش می‌کنی. شب پتو را روی خودت می‌کشی و می‌خوابی، صبح روی دیوار پیدا می‌شوی.‌ بعد هم جَو صائب می‌گیردت و با خودت می‌گویی: ”عالَمی امن‌تر از عالم حیرانی نیست.“

می‌بینی؟ همه چیزش مانده؛ فقط ترسش رفته. هنوز هم حاضری زیر هر چیزی که مدت‌ها برایش جان کنده‌ای کبریت بکشی و نسوزی. و خوشبختی هم می‌تواند این باشد که در پاسخ به یک سوال اساسی فقط بگویی: نه، و مجبور نباشی دو ساعت توضیحات فنی بدهی و‌ عکس و دیاگرام ضمیمه کنی.
حالا این همه مزخرف گفتم که بگویم رفتم یک تست متفاوت دادم. از این‌ها که ادعا می‌کند می‌تواند ناخودآگاهت را رو کند. و دوستش داشتم. چون یک سری سوالات بی‌ربط پرسید و تهش ناگهان همان کابوسی را جلوی چشمم آورد که مدت‌هاست سعی می‌کنم باورش نکنم:

 
درست با واژه‌های خودم! انقدر توی سرم غرغره‌اش کرده‌ام که یادم نیست اینجا هم نوشته‌ام یا نه یا چندبار: یک چیزی درونم تمام شده. مرده؛ رفته؛ خشک شده.

و‌ شگفتی اینجاست که هنوز در اعماق ناباوری‌هایم امیدوارم یک روز دوباره از لای ترک‌های وجودم بجوشد و بیرون بزند. ”و چه کسی از رحمت خدا نا امید می‌شود؟...“

 

 
 
 
 

+مناسب‌ترین موزیکِ مناسب‌ترین پست