Medium Shot

شرافت گوش‌ها

باری... حضرت بالا! آخر نفهمیدم آن‌طور که از دیگران می‌شنوم صبورم؟ یا آنطور که خودم می‌دانم خیلی هم عجول و بی‌قرار؟ اگر صبورم پس چرا تا حالا خیاطی، خطاطی، صحافی، چیزی نشده‌ام؟ اگر نیستم پس چرا زورم به آدم‌های روی اعصابم نمی‌رسد؟ این همه تقلا برای نایس بودن و تعامل اهلی با هم‌نوعان، بعید است برای سلامتی خوب باشد. انسان خردمند، شایسته است که به همان غار و جنگل برگردد و صادقانه بخورد و خورده شود. این‌ ورژنِ شهری شده و با رودربایستی‌اش زیادی بغرنج است.

پیچیدگی از سر انگشتان گونه‌ی انسان فوران می‌کند، آن‌وقت خود ابلهشان فکر می‌کنند همه چیز را درمورد هم می‌دانند. هرچند گویا نسل به نسل از شخصیت‌ها کم و به تیپ‌ها اضافه می‌شود، اما همچنان همه‌ی آدم‌ها هرلحظه مستعد غافلگیر کردن یکدیگرند؛ محتوی اسراری که به کسی نگفته‌اند و اسراری که هرگز به کسی نخواهند گفت. با این وجود، این حس دانای کل بودن، چطور انقدر در بعضی‌ها رسوب می‌کند؟

آدم می‌داند با آن‌ها که گوششان را به درش می‌‌چسبانند چطور توافق کند.  اما کسی که فکر می‌کند نخوانده، سراپایت را حفظ است، صاف توی چشمت خیره می‌شود و دراز و کوتاه و تا به تایت می‌کند و نمی‌دانی باید بخوری‌ش؟ باید بشوری‌ش؟ باید پهنه‌ش کنی؟ باید چکارش کنی...؟

The Last Hurrah-John Ford


+فرض کنید آن پیغام اکتویت ویندوز را در گوشه‌ی پایین سمت راست تصویر نمی‌بینید!

سیکمای کل

هرچند افرادی انکار کردند، اما خود نیوتن گفته که تدوین حساب دیفرانسیل و انتگرال، به‌دست آوردن رابطه‌ی جاذبه‌ی عمومی (همون سقوط سیب و فلان) و اساس آزمایشاتش در باب نور و‌ رنگ رو در خانه‌نشینی اجباری سال‌ شیوع طاعون در انگلستان و تعطیلی دانشگاه کمبریج به مدت ۱۷ ماه به انجام رسونده. سال معجزه‌ها! البته عجیب نیست؛ فیزیکدانان نظری و مطالعه کنندگان علوم انسانی به‌خصوص در اعصار گذشته تهِ اکت بدنیشون خیره شدن به افق‌های دور بوده! شرودینگر هم معادله‌ی معروفش در مکانیک کوانتوم رو طی تعطیلاتی که با نامزدش رفته بود به‌دست آورد، نیروی محرکه‌ش هم لج و لجبازی با هایزنبرگ بود.

البته هدف من از این مطلب، عرض ادب به دانشمندان مورد علاقه‌م نیست!

همیشه می‌گفتم من نیاز ندارم کسی بهم انگیزه بده. همیشه اشتباه می‌گفتم. نیاز من به انگیزه دهنده، ”نیاز من به تمام ذرات زندگی“ بود. به نظر می‌رسه آدم هیچ‌وقت موفق به شناخت کامل خودش نمی‌شه. این تلنگرهای به‌جا هستن که ما رو از کنج‌های شخصیتمون آگاه می‌کنن. مثل فهم ناگهانی اینکه ما آدم‌های پنج ماه پیش نیستیم. چون به عقب برگشتم. به تغییراتم نگاه کردم؛ به فراز و فرودهای ناگزیرم؛ به شبی که دوستم گفت: «صبح که بیدار شدی، فکر نمی‌کردی با همچین ماجرایی بخوابی، نه؟» معتقد بودم از یه جایی به بعد این‌طور شب‌ها تو زندگی عادی می‌شن. معتقد بود همه شانسشو ندارن. تلاش می‌کرد بیرون از تاریکی قعری که تجربه می‌کردم رو باور کنم. وجود داشتنش رو بپذیرم. باور کردم. به تیزی هر منطقی چنگ زدم تا بیرونش رو ببینم.‌ دیدم. فقط باید راهش رو پیدا کرد. عجیب نیست که هرچقدر بیشتر از نوجوانی فاصله گرفتم، فکر کردم کار کمتری ازم برمیاد؛ هرچقدر پیچیده‌تر فکر کنیم، جهان سعی می‌کنه از اون پیچیده‌تر باشه. پس برای مسئله‌های بزرگ بهتره دنبال راه‌های ساده بگردیم؛ یا ”در برخورد با مسئله‌ای که بیش از حد بزرگ یا پیچیده است، ابتدا آن را به مسائلی کوچکتر تقسیم و سپس جواب را از حل جداگانه‌ی آن‌ها به‌دست آورید.“ همونطور که نیوتن روابط ”حرکت“ رو با تقسیم کردنش به چندین حالت ”ایستا“ به دست آورد و ریاضیات رو متحول کرد.

خودش نمی‌گفت معجزه، اما به الهام اعتقاد داشت!

Cold war-2018


چیزی در میان

میم عزیز،

حالم خوب است. اما با تو که این حرف‌ها را ندارم؛ دیگر چاپلین هم به چشمم نمی‌آید. و وقتی فیلم می‌بینم، می‌فهمم که دارم فیلم می‌بینم! چه رسد به بی‌تربیت‌های بی‌خودی که ادای خوب بودن در می‌آورند -مثل این املی پولن ولگرد یا آن مرتیکه‌ی ریقو که نمی‌خواهم اسمش را بیاورم. عمرِ شاه دراز؛ ولی جداً آدم درْ جعبه‌ی مدادشمعی، سرگرمی و معنای بیشتر و ادا اطوار کمتری می‌یابد.

موسیقی را هم ترک کردم. نه چون فلانی، که نمی‌شناسیش، بهم گفت: «مرحله‌ی بعد از موسیقی، خودکشی است.» چون دیگر اِغنائم نمی‌کرد.‌ باور کن. من هیچ کجایم رابین ویلیامز و هدایت یا شریعتی نیست که آدمِ کشتن خودم باشم؛ فقط به Rain مایکل اورتگا گوش کنم یا می ناب و  مرا عاشقی شیدای بنان، یا آن قطعه‌ی خانمان‌سوز شجریان -که طاقت اشاره کردنش را هم ندارم- فرقی ندارد با اینکه دو ساعت اخبار خشن را به زبانی که نمی‌فهمم بشنوم. در هر صورت سرم درد می‌گیرد و قصد جسارت هم به صاحبان اثر و مکدر کردن آن همه مرید سینه‌چاک ندارم. سعدی هم اگر بگوید کژطبع جانورم، هیچ ناراحت نمی‌شوم؛ بگوید.

وقتی می‌گویم حالم خوب است، یعنی واقعا خوبم. اما پازلی هستم که تکه‌های گم‌شده‌اش بیشتر شده. وقتی می‌بینم شعورمان تحت تأثیر سردی غوره و گرمی مویز است، و در سیطره‌ی سیکل فیزیولوژیک و هورمون‌های موذی هستیم و یک ترکیب شیمیایی ۵ میلی‌متری می‌تواند یاغی‌های ذهنمان را به بند بکشد، فکر می‌کنم نه تنها مختار نیستیم، بل تا فرق سرمان در چرخ‌دنده‌های چیزی که نمی‌دانم چیست گیر کرده‌ایم و هیچ حس و احساسی معتبر نیست.

تو اما توی هیچ چرخ‌دنده‌ای گیر نمی‌کنی. مسبب خجلت زدگی‌م از خودم می‌شوی که نتوانم بپرسم: «چرا حالا که حالم خوب است باید پرده‌ی نحسی روی همه چیز کشیده شود؟» هیچ‌وقت ندیدم از خدا طلبکار باشی. همه چیز را گردن خودت می‌دانی. از هیچ اتفاقی اندوهگین نمی‌شوی.‌ هستی را بستر حرکت می‌بینی، و خودت را متحرک تام! تو این طوری. من مثل تو نیستم؛ برخلاف تصورم، هنوز آچار را توی دستانم ندیده‌ام و مرز بین توکل و طلبکاری را نمی‌دانم.

Modern Times

حصار

بعد از مغز (و نه عقل) همه‌ی تصمیمات زندگی رو‌ معده می‌گیره.‌

!Rose Bud

  • /ضمیر

خواهرم واقعا کنکوری شده. و این برای من عذاب‌آور است. چون علاوه‌بر اینکه دیگر نمی‌توانم اذیتش کنم و برایش فیلم‌های آدری‌ هپبورن را بگذارم که متمایل به دنیای کلاسیک شود، باعث شده در کنار تمام اشتباهات ادوار زندگی‌ام که دائما توی ذهنم ارکستر سمفونی‌ای اردک‌وار اجرا می‌کنند، غلط‌های عصر کنکورم را هم بعد از سال‌ها به‌ یاد آورم، و لایو اند این استریو هی جلوی چشمم پخش شوند. که قشنگ بفهمم همیشه چقدر مسئله ساده است و چقدر عادت دارم پیچیده‌اش کنم و کله‌شقانه جانب احتیاط را بگیرم، تا کناره‌هایم به گارد ریل کنار جاده بگیرند و پوستم تا ته کنده شود.

امروز هم که بالاخره در آستانه‌ی در ظاهر شد و‌ با چهره‌ای که بیشتر از همیشه کیت بلانشت شده بود گفت: تو اتاق تو تمرکزم بیشتره! (:

و این آخرین سنگر را هم دادم؛ که بیشتر مفید باشم. یعنی که خودم و قلعه‌ی هزار اردکم و امیالِ معلوم نیست از کجا پیدا شده‌ام و شاخ و‌ برگِ غلط‌اندازم را ببرم جای دیگر، و امواجم را از راه دورتری بفرستم تا فرصت بیشتری برای مثبت شدن پیدا کنند. چون من همیشه دیرم. و از آدری هپبورن و نگفته‌های رفته و پلن کنکور و عجایب نوجوانی، فقط فلوکستین می‌ماند و بیتی از شهریار:

روح سهراب جوان از آسمان‌ها هم گذشت/ نوشدارویش هنوز از پی دوان است ای پری!

Emelyn Story's gravestone

پنجره‌ی بعد از پله‌ها

بعد از سال‌ها که هیچ خوابی ندیدم یا ندرتا چرت و پرت‌هایی شبیه مسابقه‌ی سه‌ جادوگر ( اگر برای شما هم اتفاق افتاد بدونید که رمز عبور ”هشت‌‌پا“ست. من خیلی تو خواب فلاکت کشیدم تا فهمیدم. حتی دوستم ف.ر رو هم در این راه از دست دادم.) و مار عینک آفتابی‌زده و امثالهمِ مناسب گروه سنی الف و ب رو دیدم، اخیرا خواب‌های عجیبِ دلهره‌آور و دوست داشتنی باز به سراغم آمده‌اند.

فعلا همین.

رهاش کن رئیس، رهاش کن!

حالم یک‌جورِ خیلی بدی، خوب نیست.  این اولین جمله‌ی پیامم به استاد بود. بعد هم ادامه دادم حوصله‌اش را ندارم و زیر بار خرکاری هم نمی‌روم و یک مدت دست از سرم بردارد. و حالا  هم کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که دیگر چیزی ننویسم. همین روزهاست که همه‌جا تاریک شود و مجبور شوم هرچیز که هرجا نوشته‌ام را بسوزانم و شیفت دیلیت و پاره کنم و به هوا بپاشم و هیچ فایده هم نداشته باشد. متن‌ها توی ذهنم خیال‌انگیز و قابل تحمل‌اند، بعد وقتی می‌نویسمشان مزخرفِ یک‌دست می‌شوند. هرکار می‌کنم نمی‌فهمم توی ذهنم چطور بوده‌اند. بیخودی خودم را ضایع می‌کنم. اصلا مرا چه به نوشتن؟ همه‌ی آتیش‌ها از گور زنگ‌های انشاء بلند می‌شود. مرده‌شور برده. یا نباید شروع می‌شد، یا حالا که شروع شد غلط کرد که تمام شد. خودم هم نمی‌دانم چه می‌گویم. وسط حرف‌های معمولی هم همینطورم. دوساعت صغری‌ کبری می‌چینم که منظور نهایی‌‌ام را درست برسانم و نخواهم بیشتر توضیح بدهم! بعد ناگهان خودم را وسط یک جمله‌ی بی‌ربط پیدا می‌کنم و می‌پرسم: تو می‌دونی چی می‌خواستم بگم؟!