Medium Shot

رهاش کن رئیس، رهاش کن!

حالم یک‌جورِ خیلی بدی، خوب نیست.  این اولین جمله‌ی پیامم به استاد بود. بعد هم ادامه دادم حوصله‌اش را ندارم و زیر بار خرکاری هم نمی‌روم و یک مدت دست از سرم بردارد. و حالا  هم کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که دیگر چیزی ننویسم. همین روزهاست که همه‌جا تاریک شود و مجبور شوم هرچیز که هرجا نوشته‌ام را بسوزانم و شیفت دیلیت و پاره کنم و به هوا بپاشم و هیچ فایده هم نداشته باشد. متن‌ها توی ذهنم خیال‌انگیز و قابل تحمل‌اند، بعد وقتی می‌نویسمشان مزخرفِ یک‌دست می‌شوند. هرکار می‌کنم نمی‌فهمم توی ذهنم چطور بوده‌اند. بیخودی خودم را ضایع می‌کنم. اصلا مرا چه به نوشتن؟ همه‌ی آتیش‌ها از گور زنگ‌های انشاء بلند می‌شود. مرده‌شور برده. یا نباید شروع می‌شد، یا حالا که شروع شد غلط کرد که تمام شد. خودم هم نمی‌دانم چه می‌گویم. وسط حرف‌های معمولی هم همینطورم. دوساعت صغری‌ کبری می‌چینم که منظور نهایی‌‌ام را درست برسانم و نخواهم بیشتر توضیح بدهم! بعد ناگهان خودم را وسط یک جمله‌ی بی‌ربط پیدا می‌کنم و می‌پرسم: تو می‌دونی چی می‌خواستم بگم؟!

ضمن ارادت به تمام نیست‌شدگان

آقای سین از وبلاگ‌نویس‌های اعصار گذشته در بلاگفا و همشهری ما بود. گاهی در نوشته‌هایش به پارکی در حوالی منزلشان اشاره می‌کرد که قسمت هرچند کوچکی از خاطرات کودکی‌ام را تشکیل می‌داد. روان و امواج‌گونه می‌نوشت؛ از شعرها و داستان‌های کوتاهش، از غم‌ها و نشدن‌هایش، از رفتگان بی‌برگشتش...

خلاصه‌ که تلخ را شیرین می‌نوشت و خواندنش را دوست داشتم.

هرچند مثل همه‌ی بلاگرهای بیمار، ناگهان در یک اقدام انتحاری کاری کرد که دیگر وبلاگی با آن آدرس وجود ندارد، اما این بیت خودسروده‌اش احتمالا تا ابد در ذهنم خواهد ماند:

ای که از عالَم بالا به بلا می‌آیی

ان‌ الانسان لفی خسر، لفی تنهایی

از کجا می‌دونی؟!

 همین‌طور حرف معمولی هم بزند لجم می‌گیرد. یعنی یک جوری حرف می‌زند که آدم فکر می‌کند باید بهش بربخورد. البته دوستش دارم. اگر همین طور سر جایش بنشیند و چیزی به من نگوید واقعا دوستش دارم. همین‌طور بنشیند و استاد راهنما باشد. دهن نداشته باشد. البته بتواند لبخند بزند، اما در برقراری ارتباط با من ناتوان باشد. زبانش عبری باشد مثلا. بخصوص اینکه در این قرنطینه به من پیام ندهد. وقتی دارم در گروه سه نفره‌ی‌مان به هدم گزارش می‌دهم، نپرد وسط که گزارشت کوتاه است. که من مجبور شوم خودم را نگه دارم تا نگویم: نمی‌توانم آب ببندم به گزارش فقط برای اینکه حجمش زیاد شود.

آقاجان! ساکت بنشیند سر جایش و در پاسخ پیامی که در انتهایش دو نقطه پرانتزِ ارزشمندم را خرج کرده‌ام نگوید: ”مثل اینکه شما بهتر می دونید.“ و بعد هم مثل یک نسل بعد از ما ژستِ ”اوکی بای“ بگیرد. راستش مطمئنم تلافی همه‌ی این خیره‌سری‌های ناخودآگاهم را آخر درمی‌آورد. ولی متأسفانه اصلا برایم مهم نیست با نمره‌ام چه می‌کند. هر کار می‌خواهد بکند. فقط خیلی هم کار بدی نباشد. به هرحال باید شرایط قرنطینه را درک کند. مثلا همین دوست نزدیکم هم بیشتر از یک‌ماه است با من حرف نزده. اما مهم نیست. چون همه بهتر است درک کنیم الان مثل قبلا نیست که از دست هم ناراحت شویم و فردا هم‌دیگر را ببینیم و بفهمیم ناراحت نیستیم!

دلم برای استادم اندکی تنگ شده؛ برای وقت‌هایی که از دفترش با آزمایشگاه تماس می‌گرفت و احضارم می‌کرد. یک ربع گزارش کارهایم را می‌دادم و بعد می‌دیدم ۴۵ دقیقه است رو به‌ رویش نشسته‌ام اما گزارش نمی‌دهم؛ داریم حرف می‌زنیم. درمورد کندن و رها شدن، و بریدن از قید زمان و مکان. و بعد با لحن جدی اما اسرارآمیزی بگوید: ”شما می‌فهمید من چی می‌گم.“

امیرِ وضعیت سفید

  • پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۹

«خدایا، ما هم بنده‌تیم...

دوست داریم بفهمیم.»

۲. پس یک ربع قرن که می‌گفتن این بود.

  • /ضمیر

تصمیم گرفته بودم هیچ‌وقت مثل بقیه بزرگ‌شده‌ها تلخ و آروم و جدی و نِشسته نشم. همیشه سرخوش و شگفت‌زده و‌ پرجنب‌وجوش بمونم و‌ خسته نشم. مثل اونا با خوابیدن عصرگاهیم، خونه و شعاع نور تابیده روی فرش‌ها رو ساکت و دلگیر نکنم. همیشه با بچه‌ها قایموشک و اسم‌فامیل بازی کنم. و بخصوص اینکه مهربون و فضانورد بشم، و کاری به سروصدای بچه‌ها نداشته باشم و هیچ‌وقت بهشون نگم: بشینید!

راستش هیچ‌وقت به هیچ‌بچه‌ای نگفتم بشین! و‌ همچنان، کاری به سروصداهاشون ندارم.

اما بالاخره انقدر بزرگ شدم، که دیگه نتونستم از اندوه خالی بشم.

۱. ضد بزرگترها

در راستای عملی کردن این پست و از یادآوری چیزهایی که فراموش کرده بودم... مثلا یادم اومد که در سنین قبل از ۱۱ سالگی چقدر موجود معترض، مبارز و شورشی‌ای بودم. انگار واقعا تغییرپذیر بودن دنیا رو باور و از محدوده‌ی خودم آغازش کرده بودم.

*Grasping Reflex

قرار نیست درمورد چرخیدن درون آب حرف بزنم، اما اساس حرکت این است که در آن چندصدم ثانیه که در آب سر و ته شده‌ای نترسی. و تا کامل شدن ۳۶۰ درجه، به حرکت‌ دست‌ها و جمع‌ نگه داشتن پاهایت ادامه دهی. درحقیقت بسیار شبیه همان حالتی‌ست که آدم‌ها -و البته خیلی حیوانات دیگر- در روزهای منتهی به تولد تجربه می‌کنند.

شاید راحت‌ترین حرکتی بود که یادگرفتم، طوری که انگار از درون غریزه‌ام بیدار شده باشد.

اما آخرین باری که انجامش دادم، تصمیم گرفتم دیگر هیچ‌وقت انجامش ندهم. و هرچه از دورتر نگاهش کردم، ترسناک‌تر به نظر رسید، تا امروز که اصلا ناممکن می‌نماید.

یک روز هم آن‌قدر احساس بیهودگی کردم و آن‌قدر از خلأ تکثیر شده در وجودم معذب بودم که به بام کودکی‌هایم پناه بردم. جایی که اولین  درخشش‌های علاقه‌ام به آسمان، بر آن شکل گرفته بود. اما حالا روز بود و به جای اینکه سرم را بالا بگیرم، لبه‌ی بام نشستم و پاهایم را به پایین آویزان کردم!

بارها این منظره‌ی بالا به پایین درختان توت و هلو و سیب و حوض مرمر مادربزرگ را از فاصله‌ی دورتر دیده بودم. اما این بار فرق داشت. فرقی که باعث می‌شد فکر کنم آن‌قدر سبک شده‌ام که می‌توانم پرواز کنم. و اگر هم بیفتم، زمین شبیه یک بستر نرم پُر از پَر، ذراتم را در خودش جمع می‌کند.

چند روز بعد، دلم دوباره آن خلسه‌ی بی‌نظیر عصرگاهی را هوس کرد و از پله‌ها بالا رفتم. اما چیزی جز لبه‌های ترسِ نزدیک‌شونده ندیدم؛ زندگی باز خودش را به درونم کشیده بود و بقا می‌طلبید.

دیگر همه‌چیز یک بسیط محقر رهاکردنی نبود و رنگ‌های فریبنده رفته‌بودند که به هم بیامیزند و جهان همان مغلقِ افسارگسیخته شود.

زمان، آن گذرنده‌ی التیام دهنده نیست؛ عیار گردنه نشینِ نا‌ امن کننده است.

و مسیرِ پیچیدن و حل‌نشدن، تا لحظه‌ای که خودِ انسان تمام شود، ادامه می‌یابد.



* تسنیم خیلی خوب توضیحش داده: اینجا