بعد
به گیر دادن من به چرخش ”کژدم“ بین اون همه شهاب جادویی خندیدیم. تو تنها
کسی هستی که به خنگبازیای عمدی من میخندی. بقیه شروع میکنن به توضیح
دادن یا چپ نگاه کردن!
گفتی یه موزیک بذار.
گفتم: اینو گوش کن؛ یه جا گامش یهجوری تغییر میکنه روح آدم به رقص میاد.
صدای نوتیف گوشیم بلند شد. فکر کردم همون پیامیه که منتظرشم. دیجیکالا بود:
«فلان فلان شدهی عزیز،
ممنون میشویم از طریق نشانی زیر... »
۲۴ ساعت گذشته بود و پیامه هنوز نیومده بود. اگر قرار بود بیاد تا حالا رسیده بود.
بیخیال شدم. پلکام سنگین شد، و عوض شدن گام موزیکه رو دیگه نشنیدم. شاید اگر پنج سال پیش بود میشنیدم.
ازت پرسیدم به نظرت چطور بعضی آدمها میتونن بعضی اپیزودهای زندگیشونو حذف کنن؟ چطور میتونن فکر کنن هیچوقت هیچ اتفاقی نیفتاده؟
گفتی شاید اپیزود نبوده، فقط یه صحنهی اضافی بوده که ارزش اثرو پایین میآورده!
فکر
کردم اگر خودمو میسپردم به هرچیزی که بهم گذشته باید سنگ میشدم،
خنثی میشدم، دیگه بغضم نمیشکست، دیگه هیچی بهم برنمیخورد... . اما
انتخاب کردم که شکستنی بمونم؛ گاهی بذارم اشکم بیاد؛ گاهی بهم بربخوره؛
گاهی پشیمون بشم؛ گاهی لذت ببرم...
نشد.
تهش شدم اندوه دیوار برلین. نه شرق نه غرب.
محکوم، بین چیزایی که اتفاق افتاده و چیزایی که نمیخوام اتفاق بیفته. و خون هر خاطرهای که بخواد برگرده یا آرزویی که بخواد بگذره به گردنمه.
Deleted scene of Harry Potter and The Half Blood Prince