Medium Shot

زمستان؛ پرش از مانع


تقدیمیه‌ی پایان‌نامه‌ی ارشدم است. و سهمم را از این عمر قریب ۲۷ ساله نشان می‌دهد. چون تازه فهمیده‌ام هیچ‌وقت جزئی از زندگی خودم نبوده‌ام. فقط شاید گاهی از فاصله‌ی خیلی دور تماشایش کرده باشم طوری که متوجه حضورم نشود. شاید یک بار توی خواب باهاش قدم زده باشم. شاید چند بار پایم به گوشه‌اش گیر کرده باشد. انگار هیچ وقت بلد نبوده‌ام چطور می‌شود جزئی از چیزی باشم که باید تمامش می‌بودم.
در این حال است که آدم، به دلایل مختلف، باید یکی که اهل نوشتن است در زندگی‌اش داشته باشد. یک دلیل این‌که می‌فهمی فقط یک خاکستر رها شده در باد نبوده‌ای و یک جاهایی وجود و حضور داشته‌ای.
دیگر این‌که می‌فهمی حرف‌هایی که اصلا به یاد نداری روزی گفته‌ای، چقدر قدرتمند بوده‌ و توی ذهن دیگری چرخ و تاب خورده‌اند.
از لحظه‌ای که برای اولین بار مرا دیده و آنچه در ذهنش گذشته تا حرف‌هایی که بعدها زده‌ام، تا امروز را می‌توان در گوشه گوشه‌ی نوشته‌هایش که تازه دست بر قضا به تورم افتاده‌اند، پیدا کرد. جایی نوشته به قول فلانی: ”آدم نمی‌دونه با طی کردن هر مسیر، چه چیزی رو تو راه‌های دیگه از دست داده.“
نمی‌دانم منظورم در آن لحظه چه بوده. اما برداشت امروزم این است که آدم مجبور نیست تا قعر دوزخ پای انتخاب‌هایش بماند و توجیه کند و کاریه که شده را به عمق ناآرام و چشمِ پشت سرْ نگرانش بپذیراند.

یک دلیل دیگرش این است که آدم‌هایی که می‌نویسند الهه‌ی جزئیاتند. چیزهایی را می‌بینند که دیگران نمی‌بینند، چیزهایی را به خاطر می‌سپارند که دیگران فراموش می‌کنند. چیزهایی را جذب می‌کنند که دیگران عبور می‌دهند. کار را به اپتیک نمی‌کشم. خلاصه‌اش این‌که می‌دانم تمام این مدت چقدر برای آدم‌های زندگی‌ام بد بوده‌ام. چقدر بی‌قرار بوده‌ام، و چقدر صبور بوده‌اند. چه‌قدر لطف بی‌جواب بوده‌اند، و چه‌قدر طلبکاری بی‌حساب بوده‌ام. چه‌قدر دور شیرین و نزدیک تیز و ترشی داشته‌ام.
و بیرون کشیدن جذابیت از روح چنین موجودی فقط از کسی که می‌نویسد برآمدنی‌ست.
با خودم گفتم: تو این همه چیزهای خوب از من نوشتی، تمام مدتی که آن همه بد بودم‌. چرا من از تو یاد نگیرم؟ تو که یکی از تنها دو نفری هستی که حق دارند بهم کتاب هدیه بدهند چون می‌دانند چه چرندیات و‌ کفریاتی را دوست دارم و سلیقه‌ی خودشان را توی حلقم ملاقه نمی‌کنند. این مِهر بسیط تو باعث شد فکر کنم هرچند دلم از فلانی پر است اما چرا فراموش کنم که وقتی رو به دیوار در خودم جمع شده بودم و پتو را سفت روی سرم کشیده بودم، از درون تهی می‌شدم و کاری ازم برنمی‌آمد، یک ثانیه غافلگیرانه توی بغلم گرفت که حداقل برای لحظه‌ای فکر کردم تنها نیستم. هروقت می‌خواهم بشورم و کنار بگذارمش یاد همان یک لحظه شرمگینم می‌کند که می‌دانم از ته دلش بود و صادق‌ترین نقطه‌ی وجودش.

باری سرو روانم، کاش تو هم یکی که اهل نوشتن است در زندگی‌ات داشتی. چون من دیگر اهل نوشتن نیستم. و نه اهل خواندنم، نه دیدن و نه شنیدن. یکی یک جایی یک نقطه‌ی عجیب در زندگی‌ام گذاشته است. یادم نیست کجا؛ یادم نیست چرا. اما می‌دانم من دیگر جایی کاری ندارم؛ فقط زور می‌زنم که یک کارهایی داشته باشم.
پس بی‌زحمت ”همتم بدرقه‌ی راه کن... که درازست ره مقصد و من نوسفرم.“

پاییز؛ جادوی احتمال

برگشتن؛ به جایی که کسی که نمی‌شناسیش به اسم صدات می‌کنه.

حتی اگر قبل از رسیدن تموم بشی

هیچ لزومی نداره راهی که فهمیدی اشتباهه رو ادامه بدی. هر جا  فهمیدی اشتباه کردی، برگرد. شده پیاده، شده سینه‌خیز، زیر تگرگ، تو گِل و شل، رو به سربالایی... فقط برگرد!

Deleted Scenes

دراز کشیده بودیم روی پشت بوم. داشتم برات توضیح می‌دادم که چرا بعضی ستاره‌ها چشمک می‌زنن.

بعد به گیر دادن من به چرخش ”کژدم“ بین اون همه شهاب جادویی خندیدیم. تو تنها کسی هستی که به خنگ‌بازیای عمدی من می‌خندی. بقیه شروع می‌کنن به توضیح دادن یا چپ‌ نگاه کردن!
 گفتی یه موزیک بذار.
گفتم: اینو گوش کن؛ یه جا گامش یه‌جوری تغییر می‌کنه روح آدم به رقص میاد.
صدای نوتیف گوشیم بلند شد. فکر کردم همون پیامیه که منتظرشم. دیجیکالا بود:
«فلان فلان شده‌ی عزیز،
ممنون می‌شویم از طریق نشانی زیر... »
۲۴ ساعت گذشته بود‌ و پیامه هنوز نیومده بود. اگر قرار بود بیاد تا حالا رسیده بود.
بی‌خیال شدم. پلکام سنگین شد، و عوض شدن گام موزیکه رو دیگه نشنیدم. شاید اگر پنج سال پیش بود می‌شنیدم.
ازت پرسیدم به نظرت چطور بعضی آدم‌ها می‌تونن بعضی اپیزودهای زندگیشونو حذف کنن؟ چطور می‌تونن فکر کنن هیچ‌وقت هیچ اتفاقی نیفتاده؟
گفتی شاید اپیزود نبوده، فقط یه صحنه‌ی اضافی بوده که ارزش اثرو پایین می‌آورده!
فکر کردم اگر خودمو می‌سپردم به هرچیزی که بهم گذشته باید سنگ می‌شدم، خنثی می‌شدم، دیگه بغضم نمی‌شکست، دیگه هیچی بهم برنمی‌خورد... . اما انتخاب کردم که شکستنی بمونم؛ گاهی بذارم اشکم بیاد؛ گاهی بهم بربخوره؛ گاهی پشیمون بشم؛ گاهی لذت ببرم...

نشد.
تهش شدم اندوه دیوار برلین. نه شرق نه غرب.
محکوم، بین چیزایی که اتفاق افتاده و چیزایی که نمی‌خوام اتفاق بیفته. و‌ خون هر خاطره‌ای که بخواد برگرده یا آرزویی که بخواد بگذره به گردنمه.


Nicholas Hooper

Deleted scene of Harry Potter and The Half Blood Prince



پارودی


یک چیزی در کوانتوم مکانیک وجود دارد که عنوان خاله‌زنکی‌ (یا عمومردکی)اش می‌شود ”اتم‌ها تا وقتی نگاهشان می‌کنید تغییر نمی‌کنند.“ و عنوان دهن پرکنَش می‌شود ”فروپاشی تابع موج توسط ناظر“. که به نظر منِ کمتر از کمترین، بعضی حضراتِ نه چندان علمی و به هیچ عنوان scientist پیاز داغش را زیاد کرده‌اند و اینطور تفسیرش می‌کنند که یعنی ”ما با نگاه کردنمان پدیده‌ها را تغییر می‌دهیم.“ یعنی مثلا یک سنگ قبل از اینکه شما نگاهش کنید یک جور است و وقتی نگاهش می‌کنید یک جور دیگر- بگذارید من تصحیح کنم که یک حال دیگر- می‌شود. اینجا منِ کِرمو چون از عنفوان دانشجویی به پیوند بین فیزیک و فلسفه علاقه داشتم می‌توانم شاهد بیاورم و آتش شبهه را زیادتر هم کنم که همچون چیزی را در حکمت اسلامی ”فاعل بالعنایه“ می‌نامند؛ اینطور که مثلا فاعلیت خداوند چنین است و فقط نظر می‌کند (لطف می‌کند) بر نیستی (به معنای عام)، و مخلوقی هست می‌شود.
درمورد بخش دوم که من غبار راه فلاسفه هم نیستم؛ اما بخش اول که صورت فیزیکی مسئله بود، می‌گویم که تا اطلاع ثانوی چرند است. و منظور حضرت شرودینگر و دیگران، از فروپاشی تابع موج توسط ناظر چیز دیگری‌ست که اولا از محاسبات به دست می‌آید و‌ دوما منحصر می‌شود به پدیده‌های کوانتومی مانند نور؛ فلذا چیزی با آن تفسیر به خصوص، در فیزیک کوانتوم به اثبات نرسیده. اینجا تقریبا از هر اشاره و اصطلاح که تاکنون گذشت خود به خود مبحثی باز می‌شود که منِ ناشی جهت جلوگیری از اطاله‌ی متن می‌بندمشان.

چه اینکه می‌توانستم به جای تمام این‌ها فقط بگویم:
انتظار چیزی را می‌کشیدم که می‌دانستم تا وقتی منتظرش باشم اتفاق نمی‌افتد.



تصویر نوشت: 1961-The Innocents

دریغانه

همین‌طور است که گاهی فکر می‌کنم پس شاید من آدم‌ شکست خورده‌ای هستم که کودکی‌ام هنوز انقدر برایم زنده است و [مَجازاً] هیچ‌چیز از یادم نرفته و‌ نمی‌رود؛ مثلا گذشته‌ای که هنوز در آن اشتباهی نبوده؛ یا گذشته‌ای که هنوز جا برای اشتباه کردن داشته. شاید همین است!
بعد سعی می‌کنم به درون آدم‌‌بزرگ‌های آن موقع بروم. به حرف‌هایی که با بچه‌های ناشی نمی‌زدند؛ به حس‌هایی که با کسی شریک نمی‌شدند. آن دورانی که برای من با چراغ بنفش زیر پروانه‌ی پنکه‌ توی تاریکی، کم نیاوردن از هانیه، گرد و خاک‌ توی باریکه‌های نور، واسه خودم بودن بشقاب نارنجیه و لق بودن حوض مرمر شش گوش تنیده شده، برای آن‌ها چطور بوده؟ آن‌ها را یاد چه چیزهایی می‌اندازد؟ از چه چیز رنج می‌برده‌اند؟ ”حقیقت را چگونه یافته بودند؟“  تنهایی را چطور احساس می‌کرده‌اند؟ چه اضطراب‌هایی داشتند وقتی نهایت درک من از زندگی انسان روی زمین، انتظار برای کسی بود که دیگر نبود؟ اینکه چرا رفته؟ چطور باید ملاقاتش کرد؟ و باور شعرهای شبانه:
ماه سفیدِ تنها / که هستی پشت ابرا
نقره‌کِشونِ کهکشون / چراغ سقف آسمون
به من بگو وقتی که پر کشیدی/ فلان کسو ندیدی؟
...


این را می‌فهمم. که آدم‌بزرگ‌ها، دلتنگی‌هایشان را توی ریتم این شعرها می‌ریخته‌اند و چه خوب منتقلش می‌کرده‌اند!
پس انقدر پشت ابرها و ستاره‌ها را تجسم کردم که بالاخره مَرگیدن برایم عادی شد و وقتی پرسیدند کجا رفته؟ گفتم: تو آسمونا.
اما حالا برایم عادی نیست. خیلی چیزها بدیهی است، اما هیچ چیز عادی نیست. عادی نیست که بعد از ۸-۹ سالگی دیگر نتوانستم آن خلسه‌ی عجیب را تجربه کنم -که خیلی بعدها فهمیدم چیزی دقیقا شبیه آزمایش نفْس ابن‌سینا بوده؛ و آنچه می‌مانْد و دیوانه می‌کرد و حل نمی‌شد ”نفس“ بوده. حس رسیدن به آن فشردگی معلق، آن وجود داشتنِ مطلق، هنوز یادم هست. تخیلاتم، تصاویر توی ذهنم، حتی بعضی خواب‌های کودکی‌هایم هنوز یادم هست، و می‌دانم که دوستش ندارم. می‌دانم که اگر هزار بار به تمام لحظه‌هایش برگردم هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. در همان بندها قرار می‌گیرم. همان‌قدر ناتوان می‌شوم. همان‌طور پیش می‌روم و باز به همان اشتباه‌ها می‌رسم.
من شکست خورده نیستم. من درد آدم‌بزرگ‌ها را درک می‌کنم. تنهایی نوجوان‌ها، اخلاق سّگ کنکوری‌ها، حیرت جوان‌ها و سیر و سرکه‌ی دل میانسال‌ها را به یاد می‌آورم.
من احساس می‌کنم، پس مست نیستم، پس فکر می‌کنم، پس هستم.



عنوان: معادل تمیزی از ”نوستالوژی‌“ است.

خیز و پرده مشو

در زمانی که خودم را گم کرده بودم و هرچه می‌گشتم پیدایش نمی‌کردم، یکی از کارهای بیهوده‌ای که از دستم برمی‌آمد دادن تست‌های خودشناسی بود. مثل mbti، IQ و غیره. گذشت. کم‌کم خودم را پیدا کردم مثلا. یا دقیق‌تر است بگویم تصور کردم از آن حال حیرت خارج شده‌ام‌، و دیگر سمت هیچ‌کدام از آن تست‌ها نرفتم. چون دیدم همچنان انقدر غیرطبیعی هستم که صبح ”این“ باشم و ظهر نشده کلا ”آن“ شوم. پس چه شناختنی؟ صبح شروع می‌کنی به صبحانه خوردن، بعد وقتی می‌خواهی میز را جمع کنی می‌بینی کلا در یک زندگی دیگر هستی. تا ظهر همه چیز عادی به نظر می‌رسد، عصر ناگهان اسمت را فراموش می‌کنی. شب پتو را روی خودت می‌کشی و می‌خوابی، صبح روی دیوار پیدا می‌شوی.‌ بعد هم جَو صائب می‌گیردت و با خودت می‌گویی: ”عالَمی امن‌تر از عالم حیرانی نیست.“

می‌بینی؟ همه چیزش مانده؛ فقط ترسش رفته. هنوز هم حاضری زیر هر چیزی که مدت‌ها برایش جان کنده‌ای کبریت بکشی و نسوزی. و خوشبختی هم می‌تواند این باشد که در پاسخ به یک سوال اساسی فقط بگویی: نه، و مجبور نباشی دو ساعت توضیحات فنی بدهی و‌ عکس و دیاگرام ضمیمه کنی.
حالا این همه مزخرف گفتم که بگویم رفتم یک تست متفاوت دادم. از این‌ها که ادعا می‌کند می‌تواند ناخودآگاهت را رو کند. و دوستش داشتم. چون یک سری سوالات بی‌ربط پرسید و تهش ناگهان همان کابوسی را جلوی چشمم آورد که مدت‌هاست سعی می‌کنم باورش نکنم:

 
درست با واژه‌های خودم! انقدر توی سرم غرغره‌اش کرده‌ام که یادم نیست اینجا هم نوشته‌ام یا نه یا چندبار: یک چیزی درونم تمام شده. مرده؛ رفته؛ خشک شده.

و‌ شگفتی اینجاست که هنوز در اعماق ناباوری‌هایم امیدوارم یک روز دوباره از لای ترک‌های وجودم بجوشد و بیرون بزند. ”و چه کسی از رحمت خدا نا امید می‌شود؟...“

 

 
 
 
 

+مناسب‌ترین موزیکِ مناسب‌ترین پست