قبلش داشتم با یک شک مسخره بر سر یک تصمیم مسخرهتر در زندگیام کلنجار میرفتم. قبلترش داشتم فکر میکردم دوست اسبقم را بلاک کنم یا خودش میفهمد که نمیخواهم در ارتباط باشیم و سرش را از حریمم بیرون بکشد. قبلترش داشتم رُس نت شبانهام را با چرخ زدنهای بیهدف میکشیدم. بیخود و بیجهت. آدم وقتی خوابش نمیبرد از همیشه احمقتر میشود. گیر میکند بین شبی که تمام نشده و روزی که شروع نخواهد شد.
گفتم خروسخوان... دلم منظرهی روستایی خواست؛ دشت، آفتاب، گاو، و بعد بالاتر؛ گوسفندها، ”حینَ تُریحونَ و حین تذهبون“، و لالههای واژگون. در بهار، کوهها یکجوری سبز میشوند که آدم هم هوس میکند بچَرد. آه قلبم!
فکر کردم اگر الان بمیرم دلم برای چه چیزهایی تنگ میشود؟ دیدم انگار هیچچیز. دلم برای چه چیز میسوزد؟ همه چیز. حتی برای بیشتر لبخند نزدن به رزهای روی میز. آخر خیلی از پیرها وقتی میخواهند توصیهای به جوانها کنند میگویند: ”با همه مهربان باشید.“ پس شاید دوست اسبقم را بلاک نکنم؛ هرچند تکهای از دوران تحصیلات آکادمیکم هست که نمیخواستم تا امروز کش پیدا کند. تحصیلاتی که با بلایایی مثل داعش و آغاز روحانی شروع شد و با پاندمیک پایان گرفت. حقیقتا آدم خندهاش میگیرد.
شبی خواب دیدم تنهام و نزدیکترین و وفادارترین دوستانم حرفم را قبول نمیکنند. یک موجود مزلَّف هم آن وسط پیدا شده بود که به دست داشتن در مرگ ”آرش حسینی“ متهمم میکرد. سرچ کردم دیدم زنده، و مدیر بخش موسیقی گلوری اینترتیمنت است. توی خوابِ من نخبهی علمیای چیزی بود و فکر میکردم اگر واقعا در مرگ این بنده خدا هم دست داشته باشم دیگر هلاکتم حتمیست؛ بعد دلم برای مزخرفترین لحظههای توی دنیا هم تنگ میشود و جا برای حسرت لبخند نزدن به رزها و مسدود نکردن همکلاسی اسبقم نمیماند.
باری، کاش کسی را نکُشته باشم. کاش هیچوقت در مرگ کسی سهمی پیدا نکنم. کاش من هم بویی از مهربانی ببرم.
مثل وقتی سرما خورده بودم و دیدم هماتاقیم که هنوز چندان قرابتی هم باهم نداشتیم برایم سوپ خوشمزه پخته. مثل فرناز که انصافاً وجود همزمان فر بود و ناز، و تنها دختر همسنم که حس میکردم چند سال ازم بزرگتر است و نمیدانم از کجا میفهمید خوابم نمیبرد و مسیج میداد: ”بیا اتاق ما.“ مثل مثلث اصلی دوستانم در سختترین روزهای زندگیام. مثل همهی کسانی که دوست دارم همیشه دوستم باشند.