برای وقتهایی که ستارهم روشن نشه:
برای وقتهایی که ستارهم روشن نشه:
بدترین سرماخوردگی، اونیه که تو فصل گرم گریبانتو میگیره. نه پرتقالی، نه لیموشیرینی، نه سیستم گرمایشی، نه حتی همدردی...
فقط امیدوارم این حجم رنج بر اثر یه ویروس پدرمادردار باشه، نه به خاطر اینکه تو ماشین سرمو بیرون پنجره نگه داشتم و گفتم: به به! چه حالی میده... /:
بعد از ۲۷ سال زندگی با شرافت، سلیقهم از صورتی به سمت سبز و حومه پرتاب شده.
چند وقت پیش داشتم فکر میکردم چرا واقعا؟ چطور بعضیا نیاز دارن برن یه جایی فقط داد بزنن؟ نه واقعا؟
من این چند وقت به هرکی رسیدم اینو گفتم. فردا هم اگه یادم نبود که به ک. هم گفتمش، که متأسفانه یادم هست، باز با ذوق و شور براش تعریف میکردم:
هیچوقت از سیگار کشیدن کسی هیچ خوشم نمیومده. یعنی توهین به الف، ب، چ، ر، میم، عین و بقیه وبلاگنویسهای منظومه شمسی نباشه... ولی برام جذابیتی نداشته اصلا. ولی چند شب پیشا یه خانومی دیدم که شال دلربایی دور گردن و روی شونههاش انداخته بود و وقتی حرف میزد فرت و فرت سیگار میکشید.
و من در این احساس بودم که: سبحان الله! انگار این نکبتو واسه انگشتها و دودش رو واسه حومهی صورتِ این آفریدن!
فکر کن بری خونه ببینی کتابی که از وقتی نوشته شده داری مسخرهش میکنی، با جلد جیغش رو کابینت آشپزخونه است.
گفتم: تو این خونه یا جای منه یا جای این سگ!
ضعیف و از دوردستها: بم انداختنش... پسش میدم...
=)))
به نظرم رک بودن واسه پیریه. یعنی مثلا خیلی پیرا. ۸۰ و اندی. اگر کسی اونموقع هم هنوز ترگل ورگل و سرخ و بلوریه باز وقتش نیست. باید صبر کنه تا قشنگ کهولت به تنش بشینه.
کاش آدم میتونست بفهمه به وقوع چیزی بالاخره باید امید داشته باشه یا نه.
این حالت نامعلوم و مبهم و بلاتکلیف، مزخرفترین چیزیه که میتونه درمورد چیزهایی دست خودم آدم نیست وجود داشته باشه. اینکه ندونی بالاخره زندگیت رو باید رو وقوع حتمیش ببندی، یا خیال آسودهی هرگز بودنش.
فاصلهی زمانی، چیزها رو به صورت غیر واقعی کوچیک، و فاصلهی مکانی چیزها رو به صورت غیر واقعی بزرگ میکنه.
اول میخواستم بلیط برگشتو واسه یه جای معاشرتی دیگه بگیرم. بعد دیدم نه الان انرژی مهربانی ندارم و بیش از هر چیز به مرتب کردن، حموم، تنهایی، پتو، گریستن برای انواع دلتنگی و آماده کردن ذهنم برای ادامهی کار و بقا نیاز دارم.
نه سر برفهای قله یخ میزنم، نه زیر آفتاب کویر جون میدم.
رد خون منو رو خط عابر پیاده بگیرید.
دشت و دمنها یه جوری انقدر سبز بودن که مجبور شدم از حضار بپرسم ”شما هم چَرِتون میاد؟“
من اگه بودم منتظر فیلمسازها نمیموندم. خودم نقشهای روی پنجرهی کلیساها رو یه جوری شیار میدادم که همیشه وقتی بارون میاد، مثل اشک از چشمشون بریزه.
خستهها، ناامیدها، پیرها، غافلها،
میدونید آی کوتاه (آ مقصوره) رو چطور میشد تو ورد تایپ کرد؟ :دی
برید ببینید و لحظهای در شعف فرو برید.
یه نسبتاً متوسطِ درون دارم، که صفحهی اصلی وبلاگمه و نوت گوشیم.
بقیهش دیگه هرجا هرچی هست و هستم کودک بیرونمه.
Dear not lost very cause!
This immense self-critisim is eating me up.
And the sore point is that I know it's not excessive, but just honest and as heartlessly realistic as my existence.
I wish I could leave every passed day of my life behind and start a whole new one based on the latest authentic version of optimism. 16 me, could never think of such a moment coming that I solemnly declare: "I'm a total pessimistic, conservative, exhausted, lost outsider on earth.”
Where are you after all? Apparently, It's no longer likely to even dream of your company; as even throwing into above galaxies is not far enough to accidently catch you up and sink nails in for good.
Resultantly as you can admit at ease, I'm the least entertaining and thereby the last person anyone should spend time or be in touch with, if they were fully aware of this chilly ice, used to be a beating fire, inside my chest!
Basically it was all the better if I'd never known by anyone, specially with this recently uncovered wicked of me; couldn't imagine this submersible soul of mine could be any capable of getting people related to itself. But evidently, that's what sometimes unintentionally happeneds. And now I don't know how to survive all the overwhelming massive remorse here.
Anyway, the letter wasn't planned to be this long and can't promise it as my last low spirit text. I also know it's not the first, and there are plenty of them in every forgotten nook and cranny.
احساس میکنم انقدر باشعور نیستم که خوبیهای روزمرهی آدمها یادم بمونه.
غریزه معمولا خطر رو درست استشمام میکنه. اما آدمها چون مال حیوونه پسش میزنن، رو عقلشون حساب میکنن... و ظاهراً با معدهشون تصمیم میگیرن.
البته با توجه به عکسی که قبلا از ادی ردمین تو اسکار دو هزار و درشکه دیدم باید اعتراف کنم به بعضیا بدم نیست.
تنها جایی که حامد بهداد رو درک میکنم اونجای پلهی آخره که با اعصاب خردی میگه: ”خانم این اسباب تمسخرو از گردن من باز کنید.“
تو این مسیر که میام، تا میخواد یکم حجم چگالیدهی اندوه عالم از پا درم بیاره، یهو یه کوچهی باریک میبینم؛ یا یه بالکن قشنگ میاد جلو چشمم؛ یا صدای قمری میپیچه؛ یا میبینم مسئول کنترل گیت بیآرتی داره خودشو تو (رو؟) اونجا که کارت میزنی نگاه میکنه و موهاشو مرتب میکنه.
زیباست.
تا بیشتر از این ازش نگذشته اینم حتما بگم:
واقعا ناسپاسیه اگر شکر ایزد رو به خاطر استمرار حیات زبانهای باستانی چون خوانساری و وفسی به جا نیاریم.
وقتی مسئولیت یه آدم پیرِ به واقع ناتوان، یه بچه امتحانیِ تیتیش که طرحوارهی مخالفت با شخص تو رو داره، و از همه بدتر؛ یه مردِ خودهمهچیدانپندارِ تو هیچی حالیت نیستِ نوک دراز، میفته گردن تویی که اعصاب خودتم نداری.
شما از خونسار (خوانسار) که شروع کنید تا یکم شاید هنوز رو به اونور هم که برید، یه شبه جملهی شخیص و حق مطلب ادا کنی وجود داره که میفرماید: وَعَّ
خوب شد کظم غیض و شخصیت و سلف لاو و عزت نفس و اینا به خرج دادم؛ وگرنه به جای گیومه میخواستم بگم:
”ما را به سگجانی خود این گمان نبود.“
باری جان،
همانا حوصلهام سر رفته، طاقتم طاق شده و صبرم به نخاع رسیده. خودت میدانی اینی که دارم تهش آب میزنم، جان هفتم است. وانگهی یا غائله را تمام کن، یا اندازهام را زیاد.
عقل من یک ثانیه پس از هر هبوط:
”نامه دادم نخوری سیب ولی دیر رسید.“
.
.
و پریدن و افتادن پیوسته.