Medium Shot

زین همه وارهانمش

  • /ضمیر

آرامش، دقیقا بعد از حس سوختگی برخورد شن‌ها به پوستِ بی‌پناه آغاز می‌شود. از دقایقی که گوشه‌ای در خودت صُلب شده‌ای و‌ می‌دانی اگر همینطور بی‌حرکت بمانی به زودی همین‌جا دفن خواهی شد.

کویری که در چند لحظه همه چیز را به هم پیچیده‌، این زمانِ در خود فرو‌ رفتن را اما تا مرز توقف، کند می‌کند. مِهر وَ هم خشم رمل‌ها، سکوت وَ هم  طغیانشان، هر دو بر دورترین و دلتنگ‌ترین جزءِ انسان اثر می‌کنند. می‌اندیشم این خاصیت سهل و ممتنع بودن به زبان اوست. چیزی شبیه به «رنج‌ها بردیم و آسایش نبود اندر وجود/ ترک آسایش گرفتیم، این زمان آسوده‌ایم»

پس سعدی هم می‌داند. سعدی همه چیز را  فهمیده است. گویی مدت‌ها در طوفان شن گرفتار شده، به ناچار نشسته، در خودش جمع شده، اندوهگین شده و سپس بر رنجی غلبه کرده است.


موازی

  • چهارشنبه ۷ اسفند ۹۸
  • ۱ نظر

و برای آن‌ها که دریا دوست نداشتند، کویر آفرید!

هم‌ارزی جهان و درون

گویا آدم‌ها وقتی در یک زمینه‌ای به اوج می‌رسند، عطش خلق کردن چیزهای شگفت در آن‌ها فروکش می‌کند و گرایش عجیبی به ”متوسط“ پیدا می‌کنند. یعنی تا چند وقت پیش این‌طور فکر می‌کردم‌. 

آدم‌ها از یک زمانی به بعد، مثلا از ۳ سالگی، حس بزرگ شدگی و آگاهی می‌کنند؛ که ”حقیقت“ همان درک من از واقعیت است! به‌علاوه که”من بزرگ شدم“،  ”خودم بلدم“،  ”خودم انجام می‌دم“، ”مگه من بچه‌ام؟!“...

من هم جزو همین آدم‌های خودم خودمی بودم. از کودکی حس بزرگ شده‌ای را داشتم که جدی‌اش نمی‌گیرند و به طرز مریضی ”کوچولو“ خطاب می‌شود.

تا به سال‌های پس‌از ۱۸ سالگی رسیدم و بالاخره روزی که کاملا جدی بودم و گفتم: «من وقتی بزرگ شدم می‌خوام... » و همه خندیدند!

از آن به بعد تا همین چند ماه پیش، عمیقا احساس کودکی می‌کردم. هنوز هم نسبتا همینطور است، بجز آن گاه زمان‌هایی که احساس پختگی می‌کنم؛ حسی که با ”بزرگ بودن“ تفاوت‌های اساسی دارد. برداشتی‌ست که هیچ وقت از خودم نداشته‌ام، با میلی که حالا می‌فهمم ”گرایش به متوسط“ نیست، اغنا شدن از ماجراجویی و پی‌بردن به اصالت حرکت و آموختن در زندگی‌ست.

یعنی مسیر همان است که پیش از این، به قصد ماجراجویی و افتادنِ در اتفاق‌ها دوستش داشتم و اکنون با عطشی بی حد و مرز به فهمیدنِ درون، و ندایی که  تأکید می‌کند: ”زود باش!“‌‌

شبیه این حالت را سال‌ها پیش از این هم داشته‌ام؛

اول و دوم راهنمایی، سر کلاس‌های علوم تجربی؛ جهان، میل به فهمیده ‌شدن داشت.


انتخاب طبیعی

اسپارتی‌ها با وجود داشتن تمدنی با ویژگی‌های منحصربه‌ فرد، برخلاف مزخرفات هالیوود، مردمانی "وحشی شده" بودند که تربیت جنگجویان، اهم سیاست آن‌ها شمرده می‌شد. پس، از انتخاب طبیعی پیشی گرفته و بر این اساس سکان اصلاح نژاد را به دست گرفته بودند. به این صورت که تمام نوزادان تازه متولد شده‌ را بررسی کرده و چنانچه ضعیف یا ناقص تشخیص داده می‌شدند، در پرتگاه کوه Taygetos می‌انداختند. یا زنان با  سابقه‌ی درخشان باروری را سخاوتمندانه تحت عنوان "wife-sharing" با مردان قوی‌تر به اشتراک می‌گذاشتند. با این روش‌ها می‌توانستند در طول سالیان به نژاد قدرتمندی که درنظر داشتند برسند؛ دخل و تصرفی که هیتلر هم به آن علاقه داشت. اما طبیعت هوشمند است؛ از آن جهت که بدون نیاز به هیتلر یا سیاست‌های اسپارتی، همیشه شیرِ حمله‌ور به گله را به پاهای ضعیف رسانده و شکارچی نرسیده به دوندگان قوی را با گرسنگی حذف کرده. با این چرخه، میلیون‌ها سال است که جانوران توسط طبیعت، اصلاح نژاد و قوی‌تر می‌شوند و اینگونه است که می‌توانند ناقل ویروس‌هایی باشند که خود هیچ اطلاعی از آن‌ها ندارند.

چه موجودی به وجود ویروس‌ها پی می‌برد؟ چه موجودی تسلیم شده و می‌میرد؟ جاهل  شل‌مغزی که از تعادل بری بوده و پس از هزاران سال همچنان بین جربزه و سفاهت خویش چهارنعل می‌تازد و زیر بار اندیشیدن نمی‌رود. او که با به اصطلاح پیشرفت پزشکی، نوزادان ضعیفی را که تا یک قرن پیش به صورت طبیعی از دنیا می‌رفتند، به زور زنده نگه می‌دارد، به زور بارور می‌کند و نسل به نسل نژاد انسان را ضعیف‌تر و آسیب‌پذیرتر می‌نماید. او که با لنز 180 درجه‌ی محدودش دست به هر خیر و شری برده به واقع گند زده و جهانی را به درد سر انداخته است.




+لازمه تاکید کنم: منظورم این نیست که توانایی این که معتقد باشم نباید نوزادهای ضعیف رو زنده نگه داشت و بزرگ کرد رو دارم، صرفا می‌گم تأثیر این اتفاق در بلندمدت چی می‌تونه باشه.


تصویر نوشت: نمی‌دونم از کجا آوردمش و از کی تو آرشیوم بوده. فقط می‌دونم مربوط به دهه‌ی چهل و پنجاه میلادی هست که طبق قانونی که تصویب شده بوده، تو مدارس به بچه‌ها روغن کبد ماهی می‌دادن. سوال عمیقی که همیشه با دیدنش برام پیش اومده اینه که... همه با یه قاشق؟ |:

:

Just Click

!hero

دکتر کامران وفا، فارغ‌التحصیل دانشگاه MIT و پرینستون، استاد تمام دانشگاه هاروارد و از فیزیکدانان برجسته در نظریه‌ی ریسمان هستن. در طول فعالیت علمیشون جوایز و افتخارات زیادی کسب کردن؛ جایزه‌ی دیراک، جایزه‌ی پیشگامان علم، جایزه فیزیک بنیادی (۲۰۱۷) و... خیلی. مراوداتی هم با استیون هاوکینگ داشتن و خدا بیامرز از سفری که به ایران داشته براشون گفته بوده و اینکه دوست داره بازم ایران رو بببینه، که ALS روزگار امانش نداد دیگه متأسفانه‌.

تا اینجاش تو یوتیوب و ویکی‌پدیا هست.

چند سال پیش دکتر وفا اومده بوده اینجا و سخنرانی داشته‌، گویا خیلی هم سعی می‌کرده اعداد رو انگلیسی ننویسه.

استادمون می‌گفت جو صمیمانه بوده. ازش می‌پرسن: مهم‌ترین کاری که تو زندگیت کردی چیه؟ می‌گه:

”بچه‌دار شدم.“

به گمانم صادقانه جواب داده. نگاه کنی می‌بینی پیچیده است. خیلی پیچیده است. از وارد کردن قضیه‌ی ویتن-وفا به فیزیک نظری خیلی پیچیده‌تره! الکی نیست؛

 

 

از اون طرف، آدم دلش واسه فداکاری و شجاعت پدر و مادرش تنگ می‌شه. واسه وقتایی که رو وجودشون کولت کردن و فکر کردی خودت راه اومدی.

 

اشتباه بودنت رو به روشون نیار، نذار افسردگی بگیرن. مخصوصا وقتی زنگ می‌زنن می‌گن: طرح تو رو روی باغچه پیاده کردیم، اینجا داره برف میاد، ”ماست را با چاقو می‌بریم، پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است...“ ((:

یعنی که؛ برگرد... خیلی وقته نیستی‌.

 

 
 
 
 
تصویر نوشت: The 400 Blows-1959

!Oh Captain

فیلترهای مختلف را برای جذب نانو‌ذرات ماده‌ای پس از تشکیل، سر لوله‌ی جاروبرقی! می‌زدیم که ببینیم عملکرد کدام جنس بهتر است، چون او استادی‌ست که به همه چیز و همه‌ی ظرفیت‌های محیط به  عنوان  گزینه و راه حل نگاه می‌کند. و  در این بین ناگهان کفشش و سپس یک لنگه از جوراب‌هایش را درآورد و به سر جارو برقی زد و بهترین پاسخ جمع‌کردن نانوذرات را بین تمام فیلترها گرفت! احساس رضایت هنوز در چشمانش برق می‌زد که جاروبرقی موفقیتش را در کسری از ثانیه بلعید: آخ!

 

 

+حس می‌کنم شخصیت استادم و این آهنگه با هم یکیه: