عقل میگفت: مثل آدم در دانشکده بمان و روی ارائهی یکشنبهات کار کن. ساعت ۴ هم مثل آدم نیم ساعت بنشین در اتوبوس و بعد نیم ساعت در مترو و سهساعت سر کلاسی که پول؛ این متراژ اساسی زندگی را برایش دادهای و بعد مثل آدم برگرد و فردا صبح هم دانشکده باش و کارهایت را جمعبندی کن و بتمرگ سر جایت و در این سرما و موقعیت حساس، حماقت نکن.
اما دل فرمود: بیخیال! بیش از این ”بازیچهی اطفال کهنسال“ نشو. یادت هست؛ ”آدم تو چهل سالگیش واسه کارایی که نکرده بیشتر حسرت میخوره تا اشتباههایی که کرده.“ امروز قید کلاس را بزن و تا دیروقت، تا آخرین قطرهی خونت در آزمایشگاه بمان و روی مقالات کار کن و بعد برگرد خوابگاه و بخواب.
و فردا، آفتاب نزده خودت را به جاده بسپار. به سمت تیران و دامنه و برفانبار و... سعی کن به قبل از فِرِیدَن که رسیدی...
-در خواب عمیق باشی و زجر نکشی.
محلش نگذار! به فریدن که رسیدی... اصلا خودم بیدارت میکنم. و سپس در بیتجهیزاتترین حالت ممکنت با هیچیندارترین ورژن خودت، ناآمادهترین حالتت، بزن به کوه. وانگهی لت و پارت را به برفهای نشسته بر قله برسان.
و بعد از آن دیگر مهم نیست چه میشود. زیباست که همانجا تمام شوی. غرق در دوپامین و اکسیتوسین تزریق شده از صعود که منشأ اعتیاد به مشقت مسیر است. مرگ، بر قلهی یک کوه برفی حتی از تمام شدن زیر آفتاب کویر هم باید باشکوهتر باشد؛ جبران همهی نرسیدههای عمرت، تحقیر تمام غیرممکنهای زندگی.
ساعت ۲۱:۱۳ شبانگاه چهارشنبه ۹۸/۸/۸
بعدا نوشت: شیرینترین بردها، حاصل دیوانهترین لحظههای تصمیمگیری هستند! یعنی که زندهام. (: