باری... حضرت بالا! آخر نفهمیدم آن‌طور که از دیگران می‌شنوم صبورم؟ یا آنطور که خودم می‌دانم خیلی هم عجول و بی‌قرار؟ اگر صبورم پس چرا تا حالا خیاطی، خطاطی، صحافی، چیزی نشده‌ام؟ اگر نیستم پس چرا زورم به آدم‌های روی اعصابم نمی‌رسد؟ این همه تقلا برای نایس بودن و تعامل اهلی با هم‌نوعان، بعید است برای سلامتی خوب باشد. انسان خردمند، شایسته است که به همان غار و جنگل برگردد و صادقانه بخورد و خورده شود. این‌ ورژنِ شهری شده و با رودربایستی‌اش زیادی بغرنج است.

پیچیدگی از سر انگشتان گونه‌ی انسان فوران می‌کند، آن‌وقت خود ابلهشان فکر می‌کنند همه چیز را درمورد هم می‌دانند. هرچند گویا نسل به نسل از شخصیت‌ها کم و به تیپ‌ها اضافه می‌شود، اما همچنان همه‌ی آدم‌ها هرلحظه مستعد غافلگیر کردن یکدیگرند؛ محتوی اسراری که به کسی نگفته‌اند و اسراری که هرگز به کسی نخواهند گفت. با این وجود، این حس دانای کل بودن، چطور انقدر در بعضی‌ها رسوب می‌کند؟

آدم می‌داند با آن‌ها که گوششان را به درش می‌‌چسبانند چطور توافق کند.  اما کسی که فکر می‌کند نخوانده، سراپایت را حفظ است، صاف توی چشمت خیره می‌شود و دراز و کوتاه و تا به تایت می‌کند و نمی‌دانی باید بخوری‌ش؟ باید بشوری‌ش؟ باید پهنه‌ش کنی؟ باید چکارش کنی...؟

The Last Hurrah-John Ford


+فرض کنید آن پیغام اکتویت ویندوز را در گوشه‌ی پایین سمت راست تصویر نمی‌بینید!