همینطور حرف معمولی هم بزند لجم میگیرد. یعنی یک جوری حرف میزند که آدم فکر میکند باید بهش بربخورد. البته دوستش دارم. اگر همین طور سر جایش بنشیند و چیزی به من نگوید واقعا دوستش دارم. همینطور بنشیند و استاد راهنما باشد. دهن نداشته باشد. البته بتواند لبخند بزند، اما در برقراری ارتباط با من ناتوان باشد. زبانش عبری باشد مثلا. بخصوص اینکه در این قرنطینه به من پیام ندهد. وقتی دارم در گروه سه نفرهیمان به هدم گزارش میدهم، نپرد وسط که گزارشت کوتاه است. که من مجبور شوم خودم را نگه دارم تا نگویم: نمیتوانم آب ببندم به گزارش فقط برای اینکه حجمش زیاد شود.
آقاجان! ساکت بنشیند سر جایش و در پاسخ پیامی که در انتهایش دو نقطه پرانتزِ ارزشمندم را خرج کردهام نگوید: ”مثل اینکه شما بهتر می دونید.“ و بعد هم مثل یک نسل بعد از ما ژستِ ”اوکی بای“ بگیرد. راستش مطمئنم تلافی همهی این خیرهسریهای ناخودآگاهم را آخر درمیآورد. ولی متأسفانه اصلا برایم مهم نیست با نمرهام چه میکند. هر کار میخواهد بکند. فقط خیلی هم کار بدی نباشد. به هرحال باید شرایط قرنطینه را درک کند. مثلا همین دوست نزدیکم هم بیشتر از یکماه است با من حرف نزده. اما مهم نیست. چون همه بهتر است درک کنیم الان مثل قبلا نیست که از دست هم ناراحت شویم و فردا همدیگر را ببینیم و بفهمیم ناراحت نیستیم!
دلم برای استادم اندکی تنگ شده؛ برای وقتهایی که از دفترش با آزمایشگاه تماس میگرفت و احضارم میکرد. یک ربع گزارش کارهایم را میدادم و بعد میدیدم ۴۵ دقیقه است رو به رویش نشستهام اما گزارش نمیدهم؛ داریم حرف میزنیم. درمورد کندن و رها شدن، و بریدن از قید زمان و مکان. و بعد با لحن جدی اما اسرارآمیزی بگوید: ”شما میفهمید من چی میگم.“