اتفاق آدم‌ها :: Medium Shot

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اتفاق آدم‌ها» ثبت شده است

شرافت گوش‌ها

باری... حضرت بالا! آخر نفهمیدم آن‌طور که از دیگران می‌شنوم صبورم؟ یا آنطور که خودم می‌دانم خیلی هم عجول و بی‌قرار؟ اگر صبورم پس چرا تا حالا خیاطی، خطاطی، صحافی، چیزی نشده‌ام؟ اگر نیستم پس چرا زورم به آدم‌های روی اعصابم نمی‌رسد؟ این همه تقلا برای نایس بودن و تعامل اهلی با هم‌نوعان، بعید است برای سلامتی خوب باشد. انسان خردمند، شایسته است که به همان غار و جنگل برگردد و صادقانه بخورد و خورده شود. این‌ ورژنِ شهری شده و با رودربایستی‌اش زیادی بغرنج است.

پیچیدگی از سر انگشتان گونه‌ی انسان فوران می‌کند، آن‌وقت خود ابلهشان فکر می‌کنند همه چیز را درمورد هم می‌دانند. هرچند گویا نسل به نسل از شخصیت‌ها کم و به تیپ‌ها اضافه می‌شود، اما همچنان همه‌ی آدم‌ها هرلحظه مستعد غافلگیر کردن یکدیگرند؛ محتوی اسراری که به کسی نگفته‌اند و اسراری که هرگز به کسی نخواهند گفت. با این وجود، این حس دانای کل بودن، چطور انقدر در بعضی‌ها رسوب می‌کند؟

آدم می‌داند با آن‌ها که گوششان را به درش می‌‌چسبانند چطور توافق کند.  اما کسی که فکر می‌کند نخوانده، سراپایت را حفظ است، صاف توی چشمت خیره می‌شود و دراز و کوتاه و تا به تایت می‌کند و نمی‌دانی باید بخوری‌ش؟ باید بشوری‌ش؟ باید پهنه‌ش کنی؟ باید چکارش کنی...؟

The Last Hurrah-John Ford


+فرض کنید آن پیغام اکتویت ویندوز را در گوشه‌ی پایین سمت راست تصویر نمی‌بینید!

بلوک، آجر، گچ، و دیگران

سارینا مدتی‌ست پیانو نمی‌زند. باید احمقی چیزی شده باشد. من اگر در اتاقم یک پیانو داشتم، و مهم‌تر اگر پیانو زدن بلد بودم، و خیلی مهم‌تر اگر اصلا به نواختنش علاقه‌مند بودم، حتی یک روز هم همسایه‌ی بغلی را که اتاقش دیوار به دیوار اتاقم هست، از صدای نواختنم راحت نمی‌گذاشتم.

اما حالا فقط وقتی چیزی را از پریز دیوار مشترکمان می‌کشد، به وجودش پی می‌برم. کاش مورس بلد بودم و کاش حرفی برای گفتن داشتم. نه فقط با سارینا... با هرکس. 

یکی از هزاران ویژگی مزخرف واتس‌اپ این است که اگر log out کنی، پیام‌ها از دست می‌روند. یکی از اندک ویژگی‌های مزخرف تلگرام این است که آن‌قدر امکانات دارد که بهترین راه ارتباطی من با استاد راهنما و هد و سینیور و سایر اعضای تیم است و نمی‌توانم خفه‌اش کنم.

هنوز شک دارم که رابینسن کروزو بعدها باز هوس جزیره را نکرده باشد.

به‌هرحال، تنها علامت حیاتی که این روز‌ها دوست دارم بشنوم، صدای قرائت همسایه‌ی بالایی، در شب‌های جمعه است.

سقفِ اتاق من، زمینِ اتاق همسرش بود!

گرگ و میش روز سوم

-سلام، ببخشید... خانمم تموم کرده، نمی‌دونم باید کجا زنگ بزنم...


صبحم که با زنگ در و صدای آقای طبقه‌ بالایی شروع شد، فهمیدم همیشه دارم به مرگ فکر می‌کنم. مگر زمانی که مرگی نزدیکم اتفاق بیفته؛

فقط اون لحظه است که واقعا دارم به زندگی فکر می‌کنم!


#اتفاق آدم‌ها


یک روز هم به این نتیجه رسیدم که علی‌رغم تجربه‌ی خیلی از آدم‌ها، بیست سالگی زمانیست که برای  شروع دوستی‌های عمیق و طولانی، واقعا دیر شده. و هر سالی که گذشت بیشتر به آن نتیجه‌ی غم‌انگیز مطمئن شدم. شاید تعمیم ندادنش کار درست‌تری باشد: من دیگر آدم آن‌ طور دوست شدن با دیگران نیستم. دوستی‌های مقطعی و گذرا روی من بهتر جواب می‌دهد. اما همیشه از آشنا شدن با افراد جدید، کانکت شدن با آدم‌های عجیب، حرف زدن با غریبه‌ها و گوش دادن به بعضی پیرمردها و ‌پیرزن‌ها به ویژه از نوع اصفهانی‌اش، لذت می‌برم.

گاهی دست‌آورد ارزشمند یک روز را شنیدن یک جمله‌ی غیرمنتظره‌ی به ظاهر معمولی در اتوبوس می‌دانم، نه گذراندن چند ساعتِ هرچند مفید در یک نمایشگاه مطرح علمی.

می‌بینید؟ آدم‌ها به طرز شگرفی، مستعد   دگرگونی احوال و تغییرات عظیم در جهان یکدیگر هستند. گاهی با یک جمله‌ی گذرا تمام روز و حتی هفته‌ی یک آدم را ویران می‌کنیم‌ و هیچ‌وقت نمی‌فهمیم چه کرده‌ایم. و گاهی با یک جمله‌ی معمولی، تبدیل به دست‌آورد روز یک آدم می‌شویم... تا هیچ‌وقت فراموشمان نکند.




+شرح کامل این برخوردها و مصاحبت‌ها شامل چی گفت چه شکلی بود رو همیشه می‌نویسم که جزئیاتش هم یادم نره.