- سه شنبه ۴ بهمن ۰۱
دیروز و دیشب در یک جمع بسیار بسیار دوستداشتنی بودم، و زمانی که پس از مدتها دوست نداشتم بگذره.
+رویدادی که عکسهای تارش هم نگه داری، یعنی بهترین و بامزهترین اتفاقی بوده که بعد از ۹ ماه تلخ و سخت برات افتاده. (:
دیروز و دیشب در یک جمع بسیار بسیار دوستداشتنی بودم، و زمانی که پس از مدتها دوست نداشتم بگذره.
+رویدادی که عکسهای تارش هم نگه داری، یعنی بهترین و بامزهترین اتفاقی بوده که بعد از ۹ ماه تلخ و سخت برات افتاده. (:
ظهر وسط مرداد بود. نوتیفهای گاه و بی گاه تلگرام میاومد و خودمو زده بودم به نبودن. نوتیف میاومد و من به وبلاگ خوندن، به نوشتن، به گشتن ادامه میدادم. تهش این بود مامانش زنگ بزنه بگه چطوره؟ مامان منم بگه امروز بهتره.
از اینکه واسه بار سوم تو این دو هفته بگم میخوام تنها باشم میترسیدم. میخوام غرق چیزایی باشم که خیلی وقته از دست دادم و دیگه نمیتونم به دست بیارم. میخوام تو حسهای نوجوونیم باشم. میخوام تنهایی تجربهشون کنم.
دائما یه چیزی تو ذهنم بود که یه جای این قضیه ایراد داره. یه جای اینکه من دوست ندارم یکی همهش بهم چسبیده باشه. یه جای اینکه از ذات حرف زدن لذت نمیبرم. یه جای این حس که انگار دارم درک نمیشم. انگار همه چیز فقط یه تصویر مجازیه.
مهدیس چقدر دوست دارم باهات حرف بزنم! چقدر دوست داشتم الان پیشم بودی. ببخشید ولی دوست داشتم فقط خودت تنها پیشم بودی. من و تو. تو تاریکیِ اون اتاق سرده. که یه پنجرهی بزرگ رو به حیاطِ پر درخت داشت. یادته داشتی درمورد تحقیقات فرنگیا در باب مسائل ماورا طبیعه میگفتی که یه دفعه یه صدای خیلی عجیب از بیرون اومد؟ ((:
فرداش فهمیدیم صدای یه سگ بوده که البته بازم معلوم نبود چرا اون ادا رو از خودش درآورده بود. فکر کنم تنها موضوعی که تو درموردش باهام حرف میزدی و واسه من جذابیت نداشت همین چیزای متافیزیکی بود. چاکرا و جن و بیگانگان و عره و نره و...! من اصلا تو این باغا نبودم هیچوقت (فقط سعی میکردم قشنگ گوش بدم که ذوق تو خش نیفته). الانا هم وقتی کسی مثلا درمورد حیات فرازمینی ازم میپرسه، میگم damn it if there is, damn it if there isn't. با این حال تو خیلی دوست داشتی. ولی بین ماها هانیه انرژیهاش قویتر بود. الان که دارم فکر میکنم هی میخوام بگم من چی دوست داشتم ولی یادم نمیاد! آها! نجوم. من آسمونو خیلی دوست داشتم. تاریخ هم دوست داشتم. چیزی که من و تو رو خیلی به هم پیوند داد آسمون و هری پاتر بود. فکر کنم. ولی نه. باید خیلی بیشتر از اینا باشه. ما دوست داشتیم همه چیزو بفهمیم. ما آرزو داشتیم دانشمند بشیم و همهی دنیا رو ببینیم. ما جفتمون رو سامانِ ”خیلی دور خیلی نزدیک“ کراش داشتیم. چون ورژن به مطلوب رسیدهی ما بود. چون اونطوری بود که ما دوست داشتیم باشیم. و کارایی که ما دوست داشتیمو انجام میداد. مهمم نبود که داره میمیره. ما دوست داشتیم سامان باشیم.
اینطوری شد که من سر از فیزیک درآوردم. بعد سر از کویر، بعدم دو راهی بین پاسپورت مفت سوئیسی و متهی وجدان. (آخرم همین چربید؛ که من این همه شرقیت نکشیدم که تهش به گِلترین مانیفست غربی فرو برم.)
الانم که اینجام. همون نقطهی صفر تکراری و دوّار. همون تقلای برای بقا.
ولی کاش یکم دوباره دهه هشتاد میشد. کاش دوباره موهای بلند و لخت دانشجوها با عینکهای نازکشون مد میشد. کاش دوباره فکر میکردن مؤذن جامعهن. تصویر روشن فکری تو کافه نشستن بود. حنای گفتوگوی تمدنها رنگی داشت. کاش زاینده رود دوباره آبی میشد. کاش بازم یکم دوران طلایی وبلاگنویسی میشد.
cafe terrace at night
+ میگم کامنتها رو باز کنم؟
پیش از این، یعنی تا همین یک ماه پیش، در بخش تحقیق و توسعه (R&D) یکی از مهمترین شرکتهای دانشبنیان کار میکردم. شرکتی که اعضاش خالصانه، متواضعانه و با از خودگذشتگی بسیار، های-تِکترین پروژهها رو با کمترین امکانات و بدون بودجهی قابل توجه، و مشکلات بسیار انجام میدن. به طوری که پیش میومد از شرکتهای دیگه، بعضی افراد از پیشنهادهای حقوقی وسوسهانگیز میگذشتن و به این شرکت میپیوستن تا به لبهی تکنولوژی ایران نزدیک بشن. شما احتمالا عنوان این شرکت رو روی جعبهی یه سری از ماسکهایی که استفاده میکنید دیده باشید. این یه پروژهی اورژانسی بوده که خارج از روند شرکت در دوران اوج کرونا و مشکلات و کمبودهاش شروع به انجام شده بوده. و تمامی کارمندای شرکت توش همکاری میکردن و به خاطرش در دورهی بحران تا قبل از ساعت ۱۰ شب شرکت رو ترک نمیکردن و اینطوری بخشی از نیاز کشور به ماسک رو برطرف میکنن. جالب اینکه باوجود همهی پروژههای عجیب غریب و بزرگی که اونجا انجام میشه، اما از اون موقعیت بخصوص و اون پروژهی ساده درسهایی گرفتهن که خیلی وقتا تو جلسات بهش ارجاع میدادن و مثلا میگفتن: ”مگه تو پروژهی ماسک نتونستیم فلان کارو کنیم؟ پس الانم میتونیم.“
نکته اینکه، الان درش به روی هرکسی که بخواد توش کار کنه یا یادگیری عملی رو تجربه کنه بازه. از دانشآموز و دانشجویان کارشناسی گرفته تا تحصیلات تکمیلی. و حتی برای دانشآموزان ابتدایی تا دبیرستان مدرسهی تابستانی برگزار میکنه و همه میتونن پروژههایی که به نظرشون کاربردی هستن رو تعریف کنن و پیشنهاد بدن. اما تا حدود چهارسال پیش اینطور نبود. تمام کارمندان این شرکت مرد بودند و هیچ زنی خارج از بخش اداری شرکت پاش رو تا اون موقع اونجا نذاشته بود. هیچ قانونی نبود که بگه هیچ زنی حق ورود به چنین شرکتی رو نداره، اما به صورت پیشفرض هیچ زنی برای ورود به اونجا تلاش یا مقاومت نکرده بود. و خب اینطور جا افتاده بود که ”شرکت فلان، زن نمیگیره.“ در همون حدود و زمانی که آوازهی شرکت هنوز چندان بلند نشده بود، یکی از همورودیهای ما توی دانشکده -که چون گرایشش با ما متفاوت بود من فقط سر کلاس کوانتوم پیشرفته میدیدمش- شخصاً پروژهی علمی مهمی رو برای تز ارشدش انتخاب میکنه. بنابراین به این شرکت میره، پیشنهادش رو پرزنت میکنه و در برابر اتمسفر و پیشفرض مردانهی اونجا قاطعانه میایسته. حدود یک سال بعد از اون، نه تنها پروژهش رو به انجام رسونده بود، و نه تنها همچنان پروژهی فرزانه به خاطر کاربردی و پویا بودنش داره وارد فازهای بالاتر و بیشتر میشه، بلکه به پشتوانهی همین فرد، یک بخش مخصوص خانمها توی شرکت تأسیس شده بود و تا روزی که من اونجا رو ترک کردم ۸۲ خانم به عنوان R&D مشغول کار بودند که شامل بخشهای مواد- فیزیک، برق، مهندسی پزشکی و شیمی میشد. تفاوتی بین پروژهای این بخش با بخش آقایون نبود. موقع اجرای پروژهها اعضای هر پروژه از هر دو بخش با هم توی آزمایشگاه کار میکردن و هر فرد بنابر دانش، مهارت و تجربهش مسئولیت قسمتی از یک یا چند پروژه رو به عهده داشت. و هر هفته تمام تیم هر پروژه از هر دو بخش، جلسه برگزار میکردند و مسائلشون رو بررسی میکردند. تفاوتش این بود که ما در این بخش فقط از لحاظ مکان مطالعه و تستها و آزمایشات اولیه جدا شده بودیم و باعث شده بود راحتتر باشیم و تعاملات صمیمانهتری هم داشتیم. بهعلاوه ساعت ورود و خروجمون کاملا دست خودمون بود. یعنی قراردادی نبود که بگه یک خانم باید حتما فلان ساعت اثر انگشتش برای ورود زده شده باشه، و فقط فلان ساعت باید خروجش رو ثبت کنه. اما در حالت عادی بعد از ساعت هفت شب خانمها دیگه نمیتونستن بمونن اما آقایون اجازه داشتن تا ۱۰-۱۱ شب به کارشون ادامه بدن. مگر اینکه یک خانم بنابر اقتضائات آزمایشگاهی پروژهش مجبور میشد تا بعد از ۷ بمونه که در اون صورت باید با مسئول بخش هماهنگ میکرد. (که دو حالت داشت: یا به نوعی بود که میپذیرفتن، یا میگفتن شما برید ما (یک عضو مرد اون پروژه که تا بعد از ۷ میتونست هنوز حضور داشته باشه) فلان ساعت که موقعش هست مثلا کوره رو خاموش میکنیم، یا نمونه رو از فلان مدیوم درمیاریم.) از این گذشته، شما اگر خارج از شرکت روی پروژهت کاری میکردی (مثلا مقاله میخوندی، مطالعهای میکردی...) اون مدت زمان رو به مسئول مربوطش گزارش میدادی و با ساعت کاریت جمع بسته میشد. چون میزان حقوق دریافتی همه برمبنای میزان ساعت کار و البته تحویل هر پروژه بود. محل استراحت و نمازخونهی خانمها هم قاعدتاً نزدیک به همین بخش قرار داشت.
من به تنهایی کلاس شرکت رو پایین آورده بودم؛ با دمپاییهایی که زیر میزم گذاشته بودم و بعد از وارد شدن میپوشیدم، با ملافه پیچیدن دور خودم وقتی موقعیتم میفتاد جلوی کولر، با جعبهی مهماتم که شامل هل و دارچین و به لیمو و گل بود، و با غر زدنهام موقع ناهار که میگفتم بگید بیشتر بریزن. خانم میم هم میگفت: ”قبلنا زیاد میریختن، دورریزمون زیاد بود. خودمون گفتیم کمتر بریزن، حالا به قول خودشون دخترونه میریزن.“ منم میگفتم بابا بگید یکیشو بیشتر بریزن علامت بزنن روش که واسه من باشه. خانم میم هم هردفعه میگفت باشه، هردفعه هم یادش میرفت.
فرزانه هیچ استوریای نذاشته، هیچ هشتگی هم نزده، اما خودش، تلاش، تعهد، انگیزه، تواضع خالص و خودباوریش همیشه توی اون شرکت برای من الگو بود و حالا هم که اونجا نیستم برام الگو میمونه.
زمانی که اونجا گذروندم قطعاً از درخشانترین دورههای زندگیمه. نه تنها چون میدیدم کاری که انجام میدم پروژههای به دردبخور ملیای هستن که توی زندگیهای مردم تأثیرات به سزای مثبت میذارن، بلکه چون کنار چنین زنهایی بودم که بهم جسارت عمل و انگیزهی تأثیر حقیقی میدادند.
دوستم یه توییت برام فرستاده که نوشته: ”آدمای دلتنگ اگر بو داشتن، بوی نارنگی میدادن.“
ولی نه! آدمای دلتنگ بوی کتابهای کهنه میدن.
بعد
به گیر دادن من به چرخش ”کژدم“ بین اون همه شهاب جادویی خندیدیم. تو تنها
کسی هستی که به خنگبازیای عمدی من میخندی. بقیه شروع میکنن به توضیح
دادن یا چپ نگاه کردن!
گفتی یه موزیک بذار.
گفتم: اینو گوش کن؛ یه جا گامش یهجوری تغییر میکنه روح آدم به رقص میاد.
صدای نوتیف گوشیم بلند شد. فکر کردم همون پیامیه که منتظرشم. دیجیکالا بود:
«فلان فلان شدهی عزیز،
ممنون میشویم از طریق نشانی زیر... »
۲۴ ساعت گذشته بود و پیامه هنوز نیومده بود. اگر قرار بود بیاد تا حالا رسیده بود.
بیخیال شدم. پلکام سنگین شد، و عوض شدن گام موزیکه رو دیگه نشنیدم. شاید اگر پنج سال پیش بود میشنیدم.
ازت پرسیدم به نظرت چطور بعضی آدمها میتونن بعضی اپیزودهای زندگیشونو حذف کنن؟ چطور میتونن فکر کنن هیچوقت هیچ اتفاقی نیفتاده؟
گفتی شاید اپیزود نبوده، فقط یه صحنهی اضافی بوده که ارزش اثرو پایین میآورده!
فکر
کردم اگر خودمو میسپردم به هرچیزی که بهم گذشته باید سنگ میشدم،
خنثی میشدم، دیگه بغضم نمیشکست، دیگه هیچی بهم برنمیخورد... . اما
انتخاب کردم که شکستنی بمونم؛ گاهی بذارم اشکم بیاد؛ گاهی بهم بربخوره؛
گاهی پشیمون بشم؛ گاهی لذت ببرم...
نشد.
تهش شدم اندوه دیوار برلین. نه شرق نه غرب.
محکوم، بین چیزایی که اتفاق افتاده و چیزایی که نمیخوام اتفاق بیفته. و خون هر خاطرهای که بخواد برگرده یا آرزویی که بخواد بگذره به گردنمه.
Deleted scene of Harry Potter and The Half Blood Prince