- /ضمیر
شاید هم نه. ولی آدم برای کاری که نکرده نباید نسخه بپیچه. زمانی که برنمیگرده رو نمیتونه پیشبینی کنه. فرصتی که به خودش و دیگران نداده رو حق نداره قضاوت کنه. شاید، شاید، شاید اگر توجهم رو بهش نشون داده بودم؛ اگر نظرم رو درموردش گفته بودم؛ اگر فقط یک بار بهش گفته بودم ”تو فوقالعادهای“، الان زنده بود.
خودکشی، مرگ نیست که با سرنوشت و قسمت و چرندیات هضم بشه. سهمت رو باید برداری ازش.
دوستم یه توییت برام فرستاده که نوشته: ”آدمای دلتنگ اگر بو داشتن، بوی نارنگی میدادن.“
ولی نه! آدمای دلتنگ بوی کتابهای کهنه میدن.
بعد
به گیر دادن من به چرخش ”کژدم“ بین اون همه شهاب جادویی خندیدیم. تو تنها
کسی هستی که به خنگبازیای عمدی من میخندی. بقیه شروع میکنن به توضیح
دادن یا چپ نگاه کردن!
گفتی یه موزیک بذار.
گفتم: اینو گوش کن؛ یه جا گامش یهجوری تغییر میکنه روح آدم به رقص میاد.
صدای نوتیف گوشیم بلند شد. فکر کردم همون پیامیه که منتظرشم. دیجیکالا بود:
«فلان فلان شدهی عزیز،
ممنون میشویم از طریق نشانی زیر... »
۲۴ ساعت گذشته بود و پیامه هنوز نیومده بود. اگر قرار بود بیاد تا حالا رسیده بود.
بیخیال شدم. پلکام سنگین شد، و عوض شدن گام موزیکه رو دیگه نشنیدم. شاید اگر پنج سال پیش بود میشنیدم.
ازت پرسیدم به نظرت چطور بعضی آدمها میتونن بعضی اپیزودهای زندگیشونو حذف کنن؟ چطور میتونن فکر کنن هیچوقت هیچ اتفاقی نیفتاده؟
گفتی شاید اپیزود نبوده، فقط یه صحنهی اضافی بوده که ارزش اثرو پایین میآورده!
فکر
کردم اگر خودمو میسپردم به هرچیزی که بهم گذشته باید سنگ میشدم،
خنثی میشدم، دیگه بغضم نمیشکست، دیگه هیچی بهم برنمیخورد... . اما
انتخاب کردم که شکستنی بمونم؛ گاهی بذارم اشکم بیاد؛ گاهی بهم بربخوره؛
گاهی پشیمون بشم؛ گاهی لذت ببرم...
نشد.
تهش شدم اندوه دیوار برلین. نه شرق نه غرب.
محکوم، بین چیزایی که اتفاق افتاده و چیزایی که نمیخوام اتفاق بیفته. و خون هر خاطرهای که بخواد برگرده یا آرزویی که بخواد بگذره به گردنمه.
Deleted scene of Harry Potter and The Half Blood Prince
قبلش داشتم با یک شک مسخره بر سر یک تصمیم مسخرهتر در زندگیام کلنجار میرفتم. قبلترش داشتم فکر میکردم دوست اسبقم را بلاک کنم یا خودش میفهمد که نمیخواهم در ارتباط باشیم و سرش را از حریمم بیرون بکشد. قبلترش داشتم رُس نت شبانهام را با چرخ زدنهای بیهدف میکشیدم. بیخود و بیجهت. آدم وقتی خوابش نمیبرد از همیشه احمقتر میشود. گیر میکند بین شبی که تمام نشده و روزی که شروع نخواهد شد.
گفتم خروسخوان... دلم منظرهی روستایی خواست؛ دشت، آفتاب، گاو، و بعد بالاتر؛ گوسفندها، ”حینَ تُریحونَ و حین تذهبون“، و لالههای واژگون. در بهار، کوهها یکجوری سبز میشوند که آدم هم هوس میکند بچَرد. آه قلبم!
فکر کردم اگر الان بمیرم دلم برای چه چیزهایی تنگ میشود؟ دیدم انگار هیچچیز. دلم برای چه چیز میسوزد؟ همه چیز. حتی برای بیشتر لبخند نزدن به رزهای روی میز. آخر خیلی از پیرها وقتی میخواهند توصیهای به جوانها کنند میگویند: ”با همه مهربان باشید.“ پس شاید دوست اسبقم را بلاک نکنم؛ هرچند تکهای از دوران تحصیلات آکادمیکم هست که نمیخواستم تا امروز کش پیدا کند. تحصیلاتی که با بلایایی مثل داعش و آغاز روحانی شروع شد و با پاندمیک پایان گرفت. حقیقتا آدم خندهاش میگیرد.
شبی خواب دیدم تنهام و نزدیکترین و وفادارترین دوستانم حرفم را قبول نمیکنند. یک موجود مزلَّف هم آن وسط پیدا شده بود که به دست داشتن در مرگ ”آرش حسینی“ متهمم میکرد. سرچ کردم دیدم زنده، و مدیر بخش موسیقی گلوری اینترتیمنت است. توی خوابِ من نخبهی علمیای چیزی بود و فکر میکردم اگر واقعا در مرگ این بنده خدا هم دست داشته باشم دیگر هلاکتم حتمیست؛ بعد دلم برای مزخرفترین لحظههای توی دنیا هم تنگ میشود و جا برای حسرت لبخند نزدن به رزها و مسدود نکردن همکلاسی اسبقم نمیماند.
باری، کاش کسی را نکُشته باشم. کاش هیچوقت در مرگ کسی سهمی پیدا نکنم. کاش من هم بویی از مهربانی ببرم.
مثل وقتی سرما خورده بودم و دیدم هماتاقیم که هنوز چندان قرابتی هم باهم نداشتیم برایم سوپ خوشمزه پخته. مثل فرناز که انصافاً وجود همزمان فر بود و ناز، و تنها دختر همسنم که حس میکردم چند سال ازم بزرگتر است و نمیدانم از کجا میفهمید خوابم نمیبرد و مسیج میداد: ”بیا اتاق ما.“ مثل مثلث اصلی دوستانم در سختترین روزهای زندگیام. مثل همهی کسانی که دوست دارم همیشه دوستم باشند.
ماه کودکیها و نوجوانیام، وان اند اونلی دوستم، و رفیق عمیق وبلاگیام؛ جناب میم میم (که شاید نخواهید نامی از ویتان برده شود)،
یک زمستان دیگر تمام شد. و نکته اینجاست که زندگی امروزم را مدیون شما سهتن هستم... فکانّما احیاءَ النّاسَ جمیعا!
شبیه این جمله، طبیعتا، در تَلمود یهودیان هم هست. همان که در فیلم "Schindler's list" توی حلقهای طلایی حک کردند و به نشان تشکر هدیه دادند. اگر بخواهیم اندکی از مفهومش را بفهمیم یکی از راههای خوب، دیدن یکی از فیلمهای محبوبم یعنی "Mr Nobody" است. یا دیدن یکی از فیلمهای غیر محبوبم یعنی "the butterfly effect". چرا که من به ”رفتار جمعی-جهانیِ“ کوچکترین کنشهای اخلاقی، ســخت معتقدم. برای درک این مورد هم میتوانیم ”مکانیک آماری“ بخوانیم، و به نوعی تاریخ البته... و چیزهای دیگر.
باری، سالی ارغوانی بر من گذشت. تقریبا با یک کسوف سحرانگیز آغاز شد و با اصطکاکهای شدید ادامه یافت. فرو ریختم و از نو ساخته شدم. شکسته شدم و شکستم. چند جزء دوست داشتنی زندگیام را از دست دادم. چندی از ساختارهای ذهنیم دگرگون شدند. جهانبینیام تغییر کرد و زندگی را جور دیگری دیدم. روزهایی گذشت که فکر میکردم دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم. روزهایی گذشت که فکر میکردم دیگر نمیگذرند. اما بهترینش شاید این باشد که از یک حضیض عمیق روحی خودم را بیرون کشیدم و به سوی بعضی رویاهای فراموش شده خیز برداشتم. و دیدم بله؛ گاهی چیزهایی که از بیرون جنون مطلق به نظر میرسند از درون، موجود کوچک تربیت پذیری بیش نیستند.
همین راه را میخواهم ادامه دهم. ویژگی برنامهریز بودنم را نیک اغناء کردهام و امیدوارم نمیرم و تا شست پای سال جاری را با همین تنظیمات طی کنم.
همچنین امیدوارم سالی که نکوست، از خردادش پیدا باشد؛ چرا که به ریاست منگولهگوشمیرزا راضیترم تا این کرْممغزِ غیرقابل پخش. و دوست دارم بدانم این همه طویلهی هیپوگریفها را به امید چه تخم طلایی جارو زد؟