چند شب پیش یک وبلاگ خیلی قدیمی پیدا کردم.

ترکیب ”شب“ و  ”وبلاگ“ و ”پیدا کردن“، حتماً آغاز یک ماجراجویی جذاب است. بجز این یکی البته. چون مرگ مشخصاً، پایان همه‌ی جوییدن‌ها و کاویدن‌‌هاست.

وبلاگ یک‌جورهایی مربوط می‌شد به یکی از آدم‌های بخصوص زندگی‌ام -که مدتی پس از نبودنش در این دنیا با او آشنا شدم. تقریباً این‌طور که یک‌بار توی یک قاب کوچک دیدم‌ش. همین. حتی نتوانستم خوب نگاهش کنم. اما همان سه در چهارِ چند ثانیه‌ای بس بود که دیگر فراموشش نکنم. گاهی فکر می‌کنم بهم می‌گوید دست از سرش بردارم. شاید چون فکر می‌کند وقتی به روح و شعورش فکر می‌کنم، می‌خواهم شرمنده‌اش کنم.  باری جان هم شاهد است که انتظار شرمندگی ندارم. فقط می‌خواهم تا جایی که می‌توانم دوستش بدارم. شرمندگی‌‌ آدم‌ها واقعا به چه کار می‌آید؟! جز رنج از پی رنج؟ چه این‌که کش و قوس و نقطه‌های ”شرمندگی“ در خود من تعریف می‌شوند. وگرنه پیش از این‌ها و بیش از این‌ها می‌توانستم به او نزدیک شوم. اما نشدم. نمی‌شوم. احتمالاً حریم آدم‌ها را می‌فهمم. می‌فهمم که نیرویی چون دافعه‌ی آهنربا از او و همه‌ی هم‌مسلک‌هایش به سویم ساطع است.  اما چه ملالی؟ که شاید سهمم  از ”جام می“ زندگی همین بوده. و چه گِله‌ای؟ که حتماً ظرفم همین‌‌قدر بوده. و بدتر؛ هم اویم که فهمی از این ”کِلک خیال‌انگیز“ نمی‌کند.

بااین‌حال... سه در چهارِ  چند ثانیه‌ایِ عزیز،

من از نیاکانم شنیده‌ام که داغ لقمه تا چهل است! و البته که چشم‌های عمیق تو لقمه نبود. سراپای زندگی بود. زندگی‌ای که انگار مدت‌هاست ریسمانش را رها کرده‌ام. اما گاهی در بعضی برخوردهایم، از آدم‌های غریب حرف‌های عجیبی شنیده‌ام:

-"You're meant to survive"

که خزعبل خالص است. و البته که باورش می‌کنم. چرا که حاصل ضرب نخواستن زنده‌گی و احتمال ترانزیت طبیعی، همواره مقداری ثابت است.

اما نترس. من می‌دانم سپرانداختن، رسم آسودگی نیست. می‌دانم که تسلیم شدگان بی‌امانند. پس می‌مانم. و‌ خودم یا غبارم را به ته تمام ماجراها می‌رسانم. باور کن. هرچند خودم نمی‌کنم.

فقط می‌ماند تو و نقش خیال و میراث چشمانت، که آن‌ هم ”مترس ای باغبان از گل . که می‌بینم؛ نمی‌چینم.“