مسئلهی مرگ و زندگی نیست، ولی روح من بعد حداقل بیست سال آرامش مییابه!
به این صورت که اون زمان که سیستم تلویزیون مجریمحور بود و حتما یک شخصی قدم رنجه میکرد و اعلام میکرد که مثلا الان میخوایم براتون فلان چیز رو پخش کنیم، یک شبهایی یه سریالِ حدس میزنم اروپایی پخش میشد با یه ترجمهای در حدود ”به خانه برگردیم“ یا ”بیا به خانه برگردیم“ یا همچین چیزی. بعد توش یه خانم و آقایی یه بچهای رو به فرزندی پذیرفته بودن که این طفلک از دوران خردسالی یه خاطرههای نامفهوم دردآور یادش بود که انگار طی یک مراسم سنتی (یا صرفاً موقعیتی که مردم لباسهای رنگی پوشیده بودن) یه کسایی به روستاشون/محلهشون حمله کرده بودن و این بچه از بین الوارهای یه کلبهی چوبی وقایع رو دیده بود؛ ولی ظاهراً حمله کنندهها متوجه حضورش نشده بودن. حالا که یکم بزرگ شده و پا به یه خانوادهی غریبه گذاشته بود یه سری رفتارهای نابهنجار از خودش نشون میداد.
این کلیت چیزیه که من از اون سریال یادمه.
از متولدین دهه ۷۰ به قبل تقاضا میکنم اگر چیزی یادشونه دریغ نکنن. از متولدین همهی دههها و سدهها هم درخواست میکنم اگر میدونن چطور میشه از همچین کلاژی به تمام تصویر رسید، به ما هم یاد بدن.
یه سایتی که اینطور سرچ کنی و فیلمهای مرتبط رو بیاره میشناسم. ولی اون انگار فقط واسه فیلمهاست. تو گوگل هم با دابل کوتیشن و معمولی و به روشهای دیگه یه چیزایی شبیه "weird adopted child" سرچ کردم ولی چیزی نیافتم.
ظهر وسط مرداد بود. نوتیفهای گاه و بی گاه تلگرام میاومد و خودمو زده بودم به نبودن. نوتیف میاومد و من به وبلاگ خوندن، به نوشتن، به گشتن ادامه میدادم. تهش این بود مامانش زنگ بزنه بگه چطوره؟ مامان منم بگه امروز بهتره. از اینکه واسه بار سوم تو این دو هفته بگم میخوام تنها باشم میترسیدم. میخوام غرق چیزایی باشم که خیلی وقته از دست دادم و دیگه نمیتونم به دست بیارم. میخوام تو حسهای نوجوونیم باشم. میخوام تنهایی تجربهشون کنم. دائما یه چیزی تو ذهنم بود که یه جای این قضیه ایراد داره. یه جای اینکه من دوست ندارم یکی همهش بهم چسبیده باشه. یه جای اینکه از ذات حرف زدن لذت نمیبرم. یه جای این حس که انگار دارم درک نمیشم. انگار همه چیز فقط یه تصویر مجازیه. مهدیس چقدر دوست دارم باهات حرف بزنم! چقدر دوست داشتم الان پیشم بودی. ببخشید ولی دوست داشتم فقط خودت تنها پیشم بودی. من و تو. تو تاریکیِ اون اتاق سرده. که یه پنجرهی بزرگ رو به حیاطِ پر درخت داشت. یادته داشتی درمورد تحقیقات فرنگیا در باب مسائل ماورا طبیعه میگفتی که یه دفعه یه صدای خیلی عجیب از بیرون اومد؟ ((: فرداش فهمیدیم صدای یه سگ بوده که البته بازم معلوم نبود چرا اون ادا رو از خودش درآورده بود. فکر کنم تنها موضوعی که تو درموردش باهام حرف میزدی و واسه من جذابیت نداشت همین چیزای متافیزیکی بود. چاکرا و جن و بیگانگان و عره و نره و...! من اصلا تو این باغا نبودم هیچوقت (فقط سعی میکردم قشنگ گوش بدم که ذوق تو خش نیفته). الانا هم وقتی کسی مثلا درمورد حیات فرازمینی ازم میپرسه، میگم damn it if there is, damn it if there isn't. با این حال تو خیلی دوست داشتی. ولی بین ماها هانیه انرژیهاش قویتر بود. الان که دارم فکر میکنم هی میخوام بگم من چی دوست داشتم ولی یادم نمیاد! آها! نجوم. من آسمونو خیلی دوست داشتم. تاریخ هم دوست داشتم. چیزی که من و تو رو خیلی به هم پیوند داد آسمون و هری پاتر بود. فکر کنم. ولی نه. باید خیلی بیشتر از اینا باشه. ما دوست داشتیم همه چیزو بفهمیم. ما آرزو داشتیم دانشمند بشیم و همهی دنیا رو ببینیم. ما جفتمون رو سامانِ ”خیلی دور خیلی نزدیک“ کراش داشتیم. چون ورژن به مطلوب رسیدهی ما بود. چون اونطوری بود که ما دوست داشتیم باشیم. و کارایی که ما دوست داشتیمو انجام میداد. مهمم نبود که داره میمیره. ما دوست داشتیم سامان باشیم. اینطوری شد که من سر از فیزیک درآوردم. بعد سر از کویر، بعدم دو راهی بین پاسپورت مفت سوئیسی و متهی وجدان. (آخرم همین چربید؛ که من این همه شرقیت نکشیدم که تهش به گِلترین مانیفست غربی فرو برم.) الانم که اینجام. همون نقطهی صفر تکراری و دوّار. همون تقلای برای بقا.
همینطور است که گاهی فکر میکنم پس شاید من آدم شکست خوردهای هستم که کودکیام هنوز انقدر برایم زنده است و [مَجازاً] هیچچیز از یادم نرفته و نمیرود؛ مثلا گذشتهای که هنوز در آن اشتباهی نبوده؛ یا گذشتهای که هنوز جا برای اشتباه کردن داشته. شاید همین است! بعد سعی میکنم به درون آدمبزرگهای آن موقع بروم. به حرفهایی که با بچههای ناشی نمیزدند؛ به حسهایی که با کسی شریک نمیشدند. آن دورانی که برای من با چراغ بنفش زیر پروانهی پنکه توی تاریکی، کم نیاوردن از هانیه، گرد و خاک توی باریکههای نور، واسه خودم بودن بشقاب نارنجیه و لق بودن حوض مرمر شش گوش تنیده شده، برای آنها چطور بوده؟ آنها را یاد چه چیزهایی میاندازد؟ از چه چیز رنج میبردهاند؟ ”حقیقت را چگونه یافته بودند؟“ تنهایی را چطور احساس میکردهاند؟ چه اضطرابهایی داشتند وقتی نهایت درک من از زندگی انسان روی زمین، انتظار برای کسی بود که دیگر نبود؟ اینکه چرا رفته؟ چطور باید ملاقاتش کرد؟ و باور شعرهای شبانه: ماه سفیدِ تنها / که هستی پشت ابرا نقرهکِشونِ کهکشون / چراغ سقف آسمون به من بگو وقتی که پر کشیدی/ فلان کسو ندیدی؟...
این را میفهمم. که آدمبزرگها، دلتنگیهایشان را توی ریتم این شعرها میریختهاند و چه خوب منتقلش میکردهاند! پس انقدر پشت ابرها و ستارهها را تجسم کردم که بالاخره مَرگیدن برایم عادی شد و وقتی پرسیدند کجا رفته؟ گفتم: تو آسمونا. اما حالا برایم عادی نیست. خیلی چیزها بدیهی است، اما هیچ چیز عادی نیست. عادی نیست که بعد از ۸-۹ سالگی دیگر نتوانستم آن خلسهی عجیب را تجربه کنم -که خیلی بعدها فهمیدم چیزی دقیقا شبیه آزمایش نفْس ابنسینا بوده؛ و آنچه میمانْد و دیوانه میکرد و حل نمیشد ”نفس“ بوده. حس رسیدن به آن فشردگی معلق، آن وجود داشتنِ مطلق، هنوز یادم هست. تخیلاتم، تصاویر توی ذهنم، حتی بعضی خوابهای کودکیهایم هنوز یادم هست، و میدانم که دوستش ندارم. میدانم که اگر هزار بار به تمام لحظههایش برگردم هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. در همان بندها قرار میگیرم. همانقدر ناتوان میشوم. همانطور پیش میروم و باز میرسم به بزرگترین و عجیبترین اشتباه زندگیام. من شکست خورده نیستم. من درد آدمبزرگها را درک میکنم. تنهایی نوجوانها، اخلاق سّگ کنکوریها، حیرت جوانها و سیر و سرکهی دل میانسالها را به یاد میآورم. من احساس میکنم، پس مست نیستم، پس فکر میکنم، پس هستم.
کائنات عزیز، ناپختگیهای مرا ببخشید. من حالاحالاها نیاز به چکشکاری دارم. برای همین است که حرفی برای گفتن ندارم. اگر احیانا چیزی گفتهام هم اشتباه کردهام. من حالاحالاها باید بخوانم و بیاموزم و بجویم و بشناسم. حالاحالاها باید فکر کنم؛ باید خودم را زیر و رو کنم؛ باید زاویهام را تصحیح کنم؛ افقهای نگاهم را لکهگیری کنم. من حالاحالاها کار دارم. خوش بهحال همهی شماها که از این مراحل رستهاید و اوج گرفتید. من حالاحالاها باید بالبال بزنم.
صدایی در درونم میگفت یک بار هم که شده دست از متهم کردن این و آن بردارم و تقصیرها را به گردن بگیرم. همان صدایی بود که هر روز و دائما برای همه چیز سرزنشم میکند و تأکید میکند: تقصیر توئه!
فقط بعضی وقتها، بعضی وقتها، زورم میرسد بهش بگویم خفه شو و بگذارم دلم برای یک لحظات بخصوصی تنگ شود. برای روز دوم عیدی که صبحش را پایین آبشار نشستیم و مواظب بودیم بهمنِ سرازیر شده از کوه را تحریک نکنیم. من ۱۳ سالم بود. با لباسهای پلوخوریمان رفته بودیم و دو ساعت بعد چنان سردمان شد که دوتا پای یخ زده داشتیم، چندتای دیگر هم قرض کردیم تا از سوز فروردین کوهستان فرار کنیم. البته بجز من؛ تا پای ماشین از بغل این به بغل آن دست به دست شدم که مثلا امانت بودم و چیزیم نشود. بنده خدای اولی پایش گیر کرد و دو نفری روی برفها خوردیم زمین. بعدها با یادآوریش میخندیدم اما همان لحظه... چقدر بد بود. چقدر شرمنده شدم. هنوز هم نمیتوانم یک نفس بگویم که چه نسبتی با هم داشتیم؛ پسر پسر عمهی مادربزرگم اگر اشتباه نکنم. خدایش رحمت کناد. مرد قوی و طبیعت پرستی بود و آخر سر، همان مرض استیون هاوکینگ را گرفت که ظرف ۴ سال از پایش درآورد. یکبار هم پسرعموی مادرم بغلم کرد برویم از کجا نمیدانم چی بخریم. ۳-۴ سالم بود. توی راه همش سوالهای آگوگویی میپرسید و هی میگفت ”چقدر باهوشی، چقدر باهوشی، از کجا فهمیدی؟“ عموی اولم هم نصف شب میانداختم روی کولش و تا پارک شهر را پیاده گز میکرد تا چند دقیقه روی تاب و سرسرههای یخ شده بازی کنم و خوابم بگیرد اما سرتقتر از این باشم که بگویم دیگه بریم.
آخری را خودم یادم نیست. یک عکس است از دوتا بچههای عمهام و منِ چند ماهه که لای قنداق و پتو پیچ شده توی بغل خالهی جوانمرگ شدهام نشستهام و نگاه عاقلاندر سفیهم را به دوربین میریزم. گویا با صفت پرمدعایی و هیچکس را به هیچجا نگرفتگی اصلا متولد شدهام. انگار از اول همینقدر بیادب و تربیت ناپذیر بودهام.
آخرین باری که کوه رفتم و از قضا پدرم درآمد و هیچکس بغلم نکرد، روی زمین قدم به قدم گل حسرت روییده بود. همین دوماه پیش بود. اثرات یک خرس قهوهای هم بود که به یمن قدوممان به محل زندگیاش، روی هر سنگی که پا گذاشته بود قضای حاجت فرموده بود. همین ”فرموده بود“ را اگر به دکتر دابلیوایچ کوئسچن بگویم بهش برمیخورد. مرض دارد. تصور میکنم انگشت دوم پایش از شست کمی بلندتر و کوفته است و پوست روی مفصلها کمی تیره شده. اشکال باید از کفشش باشد. قبلا کفشهایی شبیه کفش کوهنوردی میپوشید و سر کلاس میآمد که آدم هوس میکرد بگوید: ”بشوی اوراق اگر همدرس مایی بریم این کوه سید ممد رو فتح کنیم بینیم باو!“ اما حالا نمیشود از این چیزها بهش گفت. چون اعصاب آدم را خرد و موضوع تزی که یکسال رویش کار کردهای را عوض میکند. همهش هم تقصیر خودم بود!
ناراحت نیستم. اما سرد است و دلم یک بغلِ اساسی میخواهد.
خواهرم واقعا کنکوری شده. و این برای من عذابآور است. چون علاوهبر اینکه دیگر نمیتوانم اذیتش کنم و برایش فیلمهای آدری هپبورن را بگذارم که متمایل به دنیای کلاسیک شود، باعث شده در کنار تمام اشتباهات ادوار زندگیام که دائما توی ذهنم ارکستر سمفونیای اردکوار اجرا میکنند، غلطهای عصر کنکورم را هم بعد از سالها به یاد آورم، و لایو اند این استریو هی جلوی چشمم پخش شوند. که قشنگ بفهمم همیشه چقدر مسئله ساده است و چقدر عادت دارم پیچیدهاش کنم و کلهشقانه جانب احتیاط را بگیرم، تا کنارههایم به گارد ریل کنار جاده بگیرند و پوستم تا ته کنده شود.
امروز هم که بالاخره در آستانهی در ظاهر شد و با چهرهای که بیشتر از همیشه کیت بلانشت شده بود گفت: تو اتاق تو تمرکزم بیشتره! (:
و این آخرین سنگر را هم دادم؛ که بیشتر مفید باشم. یعنی که خودم و قلعهی هزار اردکم و امیالِ معلوم نیست از کجا پیدا شدهام و شاخ و برگِ غلطاندازم را ببرم جای دیگر، و امواجم را از راه دورتری بفرستم تا فرصت بیشتری برای مثبت شدن پیدا کنند. چون من همیشه دیرم. و از آدری هپبورن و نگفتههای رفته و پلن کنکور و عجایب نوجوانی، فقط فلوکستین میماند و بیتی از شهریار:
روح سهراب جوان از آسمانها هم گذشت/ نوشدارویش هنوز از پی دوان است ای پری!