تصمیم گرفته بودم هیچ‌وقت مثل بقیه بزرگ‌شده‌ها تلخ و آروم و جدی و نِشسته نشم. همیشه سرخوش و شگفت‌زده و‌ پرجنب‌وجوش بمونم و‌ خسته نشم. مثل اونا با خوابیدن عصرگاهیم، خونه و شعاع نور تابیده روی فرش‌ها رو ساکت و دلگیر نکنم. همیشه با بچه‌ها قایموشک و اسم‌فامیل بازی کنم. و بخصوص اینکه مهربون و فضانورد بشم، و کاری به سروصدای بچه‌ها نداشته باشم و هیچ‌وقت بهشون نگم: بشینید!

راستش هیچ‌وقت به هیچ‌بچه‌ای نگفتم بشین! و‌ همچنان، کاری به سروصداهاشون ندارم.

اما بالاخره انقدر بزرگ شدم، که دیگه نتونستم از اندوه خالی بشم.