در راستای عملی کردن این پست و از یادآوری چیزهایی که فراموش کرده بودم... مثلا یادم اومد که در سنین قبل از ۱۱ سالگی چقدر موجود معترض، مبارز و شورشی‌ای بودم. انگار واقعا تغییرپذیر بودن دنیا رو باور و از محدوده‌ی خودم آغازش کرده بودم.

مثلا وقتی کسی خونه نبود از ۱۱۸ شماره‌ی سازمان فضای سبز رو می‌گرفتم و از قطع درخت‌ها و کم بودن فضای سبز شکایت می‌کردم. اونا هم با یه لحن مسخره‌ای جوابم رو می‌دادن و زود قطع می‌کردن. یا با ۱۶۲ تماس می‌گرفتم و می‌گفتم مدت‌زمان برنامه‌های کودک باید برابر با برنامه‌های دیگه باشه چون ما جزو جامعه‌ایم ولی حقوق برابر با بزرگترها نداریم! اونم می‌خندید می‌گفت: عموجون بعدا زنگ بزن.

خونه‌ی مادرجونم دموکراسی مطلق بود و با وجود جمعیت زیاد، همه‌ی آدم‌ها از توجه و اهمیت برابر بهره‌مند بودن و تا قبل از اینکه خاله‌م اختیاردار یه سری امور بشه ما در آزادی مطلق و اختیارات بی‌حد و مرز می‌زیستیم. اما خونه‌ی پدربزرگم مقررات داشت‌. و ما اصولا دعوت به نشستن می‌شدیم! از لحاظ تعداد افراد هم توازن جنسیتی وجود نداشت و من تنها دختربچه‌ی تو خونه بودم. بزرگترها فکر می‌کردن باید لوسم کنن و نذارن برم تو کوچه و کارهای خطرناک کنم. ولی نمی‌دونستن اونی که بقیه رو دعوت به کارهایی که اصلنم خطرناک نبودن می‌کنه و یواشکی می‌بره روی پشت‌بوم و نقشه‌‌های علیه بزرگتر‌ها رو می‌کشه و تو دهن بقیه حرف می‌ذاره که در برابر چه حرفی چی بگن و به چه تهدیدهایی اهمیت ندن، در واقع منم. یه‌بار یه متن نوشتم و به همه بزرگترها گفتم ساکت بشن و علیه سیاست‌هاشون سخنرانی کردم. اونا هم درنهایت از اعماق وجودشون خندیدن و پاشدن رفتن. منم نکات مهم‌تر رو بریدم چسبوندم به دیوار حالا که اینطور شد!  بعد ۱۰-۱۱ سالگی احساسات فمنیستی اضافه شد؛ با اینکه با پدرم رابطه‌ی خوبی داشتم، ولی گردن هر جنس مخالفی که دهنش رو باز می‌کرد باید می‌زدم. مثلا یه بار پسرعمم که چند سال ازم بزرگتره، مدت قابل توجهی هی اظهار فضل کرد. منم در شرایط خانوادگی‌ای که همه باهم رودربایستی داشتن و اصولا الکی فقط از هم تعریف می‌کردن، با خونسردی گفتم: حرفات خیلی احمقانه بود.

یادم نیست چی می‌گفت ولی هرچی بود احمق بودنش قطعا به پسر بودنش ربط داشت نه به حرفاش!

تو همون حوالی، یه  سلبریتی پرطرفداری اومد اراک و از طرف مدرسه ما رو بردن نمی‌دونم کدوم سالن واسه‌ برنامه‌ای که گذاشته بود. یه طرفِ سالن دخترها بودن، یه طرف پسرها. اونجا یه سری رفتارهای تبعیض‌آمیز با ما کردن که مشخصا خون منو به جوش آورد. کل اون برنامه رو با نفرت تحمل کردم و به محض اینکه تموم شد، خودمو به مسئولین برنامه رسوندم. فکر کردن می‌خوام با تحفه‌شون حرف بزنم یا امضایی چیزی بگیرم. ولی من درحالیکه قدم به یکم بالاتر از کمرشون می‌رسید با غرور جلوشون وایسادم و جملات اعتراضی‌ای که آماده کرده بودم رو با جدیت بهشون گفتم. فرداش دوباره اون برنامه تکرار می‌شد و یه گروه دیگه از مدرسه می‌رفتن. وقتی برگشتن، جزئیات روند برنامه رو ازشون پرسیدم و در کمال ناباوری دیدم اعتراض‌هام کاملا نتیجه دادن.

این اولین باری بود که کسی حرفم رو جدی می‌گرفت. و من به خودم افتخار می‌کردم.

یادم نیست تمام این حس‌ها دقیقا چه زمانی معانی و شکل دیگه پیدا کردن یا اصلا از بین رفتن. فقط می‌دونم: هرچند همیشه قسمتی از من ملول از زندگی می‌شد، اما آدم سرخوش و خونسردی شدم که تا ۱۹ سالگی، امیدوار و ماجراجو، پر از حس کشف و زندگی، چست و چابک |: از زمانی که توش قرار داشت لذت می‌برد...