اخیرا بیش از حد دلم برای دهه ۷۰ و ۸۰ تنگ می‌شود. دلم کودکی‌هایم را می‌خواهد؛ چیزی که هیچ‌وقت نمی‌خواسته. همیشه از زمانی که در آن قرار داشته خشنود بوده و هیچ گذشته‌ای را طلب نمی‌کرده. اما اخیرا طبعش عوض شده، چیزهای عجیب می‌خواهد. حس آن برداشت اشتباه از حرف‌های اسپینوزا درمورد زمان را دارد: گذشته رفته، آینده نیامده و اکنونی نیست. گویا که زمان اصلا وجود ندارد!

افاضاتی شبیه همین بود. دقیق که یادم نیست. من اصولا همه چیز جز تلخ و شیرین کودکی‌هایم را فراموش می‌کنم.

روی «تلخِ» کودکی تأکید می‌کنم، که بگویم این تمایل تشدیدی به بازگشت، ناشی از محو شدن تیرگی‌ها و تلطیف خاطرات، در ذهنم نیست.



روابط فصل دوم فیزیک جدید کرین، مبین این است که منفی شدن زمان حتی از لحاظ تئوری [تا اطلاع ثانوی] غیر ممکن است. اما  وقتی میلی هست، قطعا پاسخی هم هست!

باید بگردم آن راه ‌حل احتمالا غیرفیزیکی را با بررسی دلایل تمایل به کودکی پیدا کنم. دورترین تصویرها و خاطراتِ در خطر نابودی و اولین منظره‌هایی که از زندگی می‌توانم به یاد آورم را در ذهنم بازیابی کنم.  شات‌هایی هم این بین هستند که نمی‌دانم واقعی‌اند یا خواب و خیال و تصور بوده‌اند اما همه را بیرون می‌کشم  و آرشیو می‌کنم؛ می‌خواهم به یک جایی بالاتر از محکومیت قالب و محیط نگاه کنم؛

از دارایی‌ام در مسیری که آمده‌ام ریخته و من نفهمیده‌ام. باید برگردم و آن تکه‌های قیمتی را به خودم برگردانم؛

یک چیزی در من [که هنوز نمی‌دانم چیست] باید به قبل از ۷ سالگی بازگردد.



تصویرنوشت: مستند Babies محصول 2010. شدیدا هم پیشنهاد می‌شود. اگر دیدیدش در جریان باشید که شخصیت مورد علاقه‌ی من اون سیاه‌پوسته است.  (: