- /ضمیر
- ۰ نظر
دورهای بود که برای ارشد آماده میشدم و مجبور بودم الکن بودن استاد کوانتوم کارشناسی و البته الواتی خودم را با ساعتها زتیلی خواندن جبران کنم. یادم هست یکی از بحثهایی را که آنجا مطرح شده بود چند بار خواندم و نفهمیدم. رهاش کردم. چند روز گذشت. گهگدار واژههایی که خوانده بودم توی ذهنم میچرخیدند. تا یک صبح که تلویزیون روشن بود و من هم چند لحظه رو به رویش درنگ کردم. همین لحظه بود که دیدن یک تصویر بیربط در تلویزیون قفلِ موقعیتی ذهنم را باز کرد و ناگاه به معنی درونی آن مسئله پی بردم.
قطعا از جذابترین لحظههای زندگی همین جرقههای ناگهان هستند که فرشتهی وحی روی شانهات دست میگذارد. این ”لحظهها“ را در انگلیسی Epiphany میگویند:
.A moment of sudden understanding
لحظههای جذاب دیگری هم هستند که آنِ ناگهان درک کردناند. حس کردن؛ حالتی که از احساس میگذرد. چیزی که قلب و مغز، هر دو با هم، میآفرینند.
هنر، درواقع باید خالق همین لحظهها باشد. شاید هم نه؛ من از هنری لذت میبرم که خالق این لحظهها باشد. و چیزی که هرگز تجربه نکردهام را بهم بچشاند.
آنطور که فهمیدهام انتظار فَراستی هم از هنر همین است. همین است که میگوید ”فرم“. چون باید با ناخودآگاه انسان گره بخورد. همین است که مثلا میگوید ”سرخپوست“ سینمای واقعی است. تعلیق؛ حرکت و جای دوربین؛ صدای شگفت زمینه بهخصوص در پلان آخر؛ فرصت همحسیای که با کاراکترها به مخاطب داده میشود، همه ”تو“ را مینشانند در جایگاه تجربه و برای کاری که هرگز نکردهای اضطرابی درخور میکشی؛
.A moment of sudden perceiving
که البته در انگلیسی اصطلاحی برایش نیافتم.
به نظرم خلق این لحظهها هستند که به موسیقی، سینما، معماری و... جذابیت و هویت میدهند. همین است که دلم حتی برای طاقهای گِلی کوچههای اصفهان تنگ میشود و ضعف میرود. و دوست دارم اگر هیچی نشدم لااقل خشت یکی از آن بناهای روحنواز بشوم.* همین است که مدتهاست از تماشای فیلمها لذت نمیبرم. االبته از یک سال پیش تا الان از بین اندک فیلمهایی که تماشا کردم، کفر ناحوم با همهی تلخیاش، و به خصوص ma vie de courgette، باز هم با همهی تلخیاش واقعا بهم چسبیدند. و وقتی از حس کردن حرف میزنم، مثلا منظورم ”مکثِ“ توی این صحنه و چند ثانیه ثابت ماندن دوربین در آن است:
از سینما که بگذریم، به زندگی میرسیم. لحظههایی که ناگهان اضطراب، شکستگی یا خشمت را کشف میکنی. عجیب چیزهایی هست که دقیقا نمیدانیم چه حسی درموردشان داریم. فکر میکنیم بیتفاوتیم، فکر میکنیم پذیرفتهایم، گذشتهایم و تمام کردهایم. اما نه. یک جایی هنوز هستند. مثل گسلی که دریاچهای رویش را پوشانده منتظرند؛ یک تصویر، صدا، بو، زاویهای از تابش آفتاب... و بنگ!
*البته وقتی میگویم اصفهان، منظورم این نیست که شهرهای دیگر از این المانهای بینظیر ندارند. که دارند خیلی هم دارند؛ دل هر شهر را که بشکافی، لامصبیش در میان بینی! اما خب، اصفهان هوش پرزنت کردن بالاتری دارد ظاهرا! و البته که اینجانب گول تبلیغات را نخوردهام و مرا خود با او چیزی در میان است...