- /ضمیر
- ۴ نظر
وقتی علاقهای به نوشتن درمورد یک چیزی نداری، یعنی اون چیز اونقدر که داری به خودت تلقین میکنی برات مهم نیست.
چه اینکه میتوانستم به جای تمام اینها فقط بگویم:
انتظار چیزی را میکشیدم که میدانستم تا وقتی منتظرش باشم اتفاق نمیافتد.
تصویر نوشت: 1961-The Innocents
در زمانی که خودم را گم کرده بودم و هرچه میگشتم پیدایش نمیکردم، یکی از کارهای بیهودهای که از دستم برمیآمد دادن تستهای خودشناسی بود. مثل mbti، IQ و غیره. گذشت. کمکم خودم را پیدا کردم مثلا. یا دقیقتر است بگویم تصور کردم از آن حال حیرت خارج شدهام، و دیگر سمت هیچکدام از آن تستها نرفتم. چون دیدم همچنان انقدر غیرطبیعی هستم که صبح ”این“ باشم و ظهر نشده کلا ”آن“ شوم. پس چه شناختنی؟ صبح شروع میکنی به صبحانه خوردن، بعد وقتی میخواهی میز را جمع کنی میبینی کلا در یک زندگی دیگر هستی. تا ظهر همه چیز عادی به نظر میرسد، عصر ناگهان اسمت را فراموش میکنی. شب پتو را روی خودت میکشی و میخوابی، صبح روی دیوار پیدا میشوی. بعد هم جَو صائب میگیردت و با خودت میگویی: ”عالَمی امنتر از عالم حیرانی نیست.“
میبینی؟ همه چیزش مانده؛ فقط ترسش رفته. هنوز هم حاضری زیر هر چیزی که مدتها برایش جان کندهای کبریت بکشی و نسوزی. و خوشبختی هم میتواند این باشد که در پاسخ به یک سوال اساسی فقط بگویی: نه، و مجبور نباشی دو ساعت توضیحات فنی بدهی و عکس و دیاگرام ضمیمه کنی.
حالا این همه مزخرف گفتم که بگویم رفتم یک تست متفاوت دادم. از اینها که ادعا میکند میتواند ناخودآگاهت را رو کند. و دوستش داشتم. چون یک سری سوالات بیربط پرسید و تهش ناگهان همان کابوسی را جلوی چشمم آورد که مدتهاست سعی میکنم باورش نکنم:
و شگفتی اینجاست که هنوز در اعماق ناباوریهایم امیدوارم یک روز دوباره از لای ترکهای وجودم بجوشد و بیرون بزند. ”و چه کسی از رحمت خدا نا امید میشود؟...“
+مناسبترین موزیکِ مناسبترین پست
هرچند افرادی انکار کردند، اما خود نیوتن گفته که تدوین حساب دیفرانسیل و انتگرال، بهدست آوردن رابطهی جاذبهی عمومی (همون سقوط سیب و فلان) و اساس آزمایشاتش در باب نور و رنگ رو در خانهنشینی اجباری سال شیوع طاعون در انگلستان و تعطیلی دانشگاه کمبریج به مدت ۱۷ ماه به انجام رسونده. سال معجزهها! البته عجیب نیست؛ فیزیکدانان نظری و مطالعه کنندگان علوم انسانی بهخصوص در اعصار گذشته تهِ اکت بدنیشون خیره شدن به افقهای دور بوده! شرودینگر هم معادلهی معروفش در مکانیک کوانتوم رو طی تعطیلاتی که با نامزدش رفته بود بهدست آورد، نیروی محرکهش هم لج و لجبازی با هایزنبرگ بود.
البته هدف من از این مطلب، عرض ادب به دانشمندان مورد علاقهم نیست!
همیشه میگفتم من نیاز ندارم کسی بهم انگیزه بده. همیشه اشتباه میگفتم. نیاز من به انگیزه دهنده، ”نیاز من به تمام ذرات زندگی“ بود. به نظر میرسه آدم هیچوقت موفق به شناخت کامل خودش نمیشه. این تلنگرهای بهجا هستن که ما رو از کنجهای شخصیتمون آگاه میکنن. مثل فهم ناگهانی اینکه ما آدمهای پنج ماه پیش نیستیم. چون به عقب برگشتم. به تغییراتم نگاه کردم؛ به فراز و فرودهای ناگزیرم؛ به شبی که دوستم گفت: «صبح که بیدار شدی، فکر نمیکردی با همچین ماجرایی بخوابی، نه؟» معتقد بودم از یه جایی به بعد اینطور شبها تو زندگی عادی میشن. معتقد بود همه شانسشو ندارن. تلاش میکرد بیرون از تاریکی قعری که تجربه میکردم رو باور کنم. وجود داشتنش رو بپذیرم. باور کردم. به تیزی هر منطقی چنگ زدم تا بیرونش رو ببینم. دیدم. فقط باید راهش رو پیدا کرد. عجیب نیست که هرچقدر بیشتر از نوجوانی فاصله گرفتم، فکر کردم کار کمتری ازم برمیاد؛ هرچقدر پیچیدهتر فکر کنیم، جهان سعی میکنه از اون پیچیدهتر باشه. پس برای مسئلههای بزرگ بهتره دنبال راههای ساده بگردیم؛ یا ”در برخورد با مسئلهای که بیش از حد بزرگ یا پیچیده است، ابتدا آن را به مسائلی کوچکتر تقسیم و سپس جواب را از حل جداگانهی آنها بهدست آورید.“ همونطور که نیوتن روابط ”حرکت“ رو با تقسیم کردنش به چندین حالت ”ایستا“ به دست آورد و ریاضیات رو متحول کرد.
خودش نمیگفت معجزه، اما به الهام اعتقاد داشت!
Cold war-2018
پ.ن: هماکنون سارینا در حال پیانو زدن، و همزمان آقای همسایه بالایی درحال پراکندن صوت حسرتانگیزش در هواست!
پ.ن۲: بیخود و بیجهت یاد اون سریاله که بچگیامون میذاشت افتادم؛ همون که یه جفت خواهربرادر دوقلو بودن، هر آرزویی تو دفتر انشاءشون مینوشتن برآورده میشد.
پ.ن۳: واحد شمارش دوقلو رو هم هیچوقت نفهمیدم چیه.