۱) از عنفوان کودکی مبتلا به Synesthesia یا حسآمیزی هستم: اعداد و واژهها رو رنگی یا شکلدار میشنوم.
مثلا ۹ آلبالویه، مَهدی سبز فسفریه، درحالیکه که مِهدی آبی نفتیه، یا مثلا زندایی یه همچین شکلی داره. بعضی رنگها و شکلها رو هم اصلا نمیتونم توصیف کنم.
۲) در طول یک سال و نیم گذشته یک دوره افسردگی حاد رو گذروندم و تحت درمان بودم.
۳) همیشه در ارتباطم با نوع بشر، ضعیف و آسیبپذیر بودهام. به طوری که هر آدمِ دوثانیهای و اصطکاک جزئی، پتانسیل خراش دادنم رو داره. به همین خاطر از شاخ و برگ پیدا کردن روابط گریزانم، ”چنان که رود از کوه“.
۴) نیما نگارستان میگفت تو یه فیلمی دیده که یکی از یه پیرزنی پرسیده منتظر چی هستی؟ جواب داده: ”منتظر هیچی نیستم!“ میگفت انقدر از این جوابش خوشم اومده که از اونموقع دیگه منتظر هیچی نیستم.
این تقریبا یک مدت خوبیه که تبدیل به یکی از چندتا قانون زندگی من شده و خیلی حال میده.
۵) از ۲۵ سالِ زندگیم، تقریبا از ۱۶ سالش پشیمونم. ولی به هیچوجه حسرت گذشته رو نمیخورم. و این نقطهایه که با هزینهی گزاف تونستم بهش برسم.
۶) سروران، مهارت حساب کردن هیـــــچ ربطی به ریاضی و فیزیک نداره، پس با توجه به پیشینهی تحصیلیم، تعجب نکنید از اینکه من هنوزم یه سری جمع و تفریقا رو با انگشتام انجام میدم.
(اینو باید بنویسم رو پلاکارد بگیرم دستم.)
۷) ژانرهای مورد علاقهم در موسیقی ایرانی به ترتیب فولکلور، سنتی، تلفیقی و آرت راک هست. و در موسیقی ملل:
Neo folk, indie folk, pop , soul music, art rock و R & B.
۸) تقریبا میشه گفت که زیاد فیلم میبینم؛ ولی از فیلم دیدن متنفرم.
۹) میدونم خیلی نظر ناپختهایه ولی بعضی از کتابها رو که میخوام شروع کنم، با خودم فکر میکنم: این همون کتابیه که قراره زندگی منو متحول کنه. اما واقعا هیچ کتابی تا حالا این کارو نکرده.
۱۰) اصولا سریالبین نیستم. چون اصلا جنبهش رو ندارم و اگر بگیره منو حتی ۱۰ فصل هم باشه، باید همهشو تا آخر، یکجا، ببینم و از خواب و خوراک و زندگی بیفتم. ولی بین همونهایی که دیدم:
روزی روزگاری، ابوعلیسینا، وضعیت سفید و [ناگهان] فرندز. (میدونستید چندتا تز دانشگاهی و مقالهی علمی برمبنای این سریال نوشته شده؟ مثلا عنوان یکیش اینه:
I'll be there for you: six friends in clique)
۱۱) از آرزوهام اینه که بتونم عربی و فرانسوی و بریتیش رو قشنگ تمیز حرف بزنم، و آذری و کردی و همهی لهجهها و گویشهای ایران رو حداقل بتونم کامل بفهمم.
وانگهی، پذیرای آموزشهای رایگانتون از سراسر کشور هستم.
۱۲) روحم اگر در طبیعت نباشه، اونجاست که کوچهباغها و پس کوچههای طاقدار و برج و باروهای خشتی و پنجرههای قدیمی هستن. آه عزیزانم، من مال این زمان نیستم. تهشم اگر شانس بیارم، با کاشیکاریهای اسلیمی زیرگنبدها محشور میشم.
۱۳) جهتیابیم ضعیفه. خیلی.
یه بار با دوستم میخواستیم بریم تو همه گذرهای بازار رو ببینیم، از هر گذر بیرون میومدیم که ادامهی راه رو بریم، من برعکس میرفتم (یعنی برمیگشتم همون سمتی که ازش اومده بودیم). آخرش دوستم گفت: ببین، هر فکری کردی، برعکسش رو برو. و واقعا جواب داد.
هربارم میرفتم نقش جهان میخواستم برگردم، باید قبلش نگاه میکردم ببینم عالیقاپو کدوم طرفه، که بدونم تو کدوم ضلعم که بفهمم باید از کجا دربیام.
۱۴) در مورد آدمها، متخصص در امر گرفتن عکسهای بیخبر خاطرهانگیز. و علیل در گرفتن عکسهای باخبر حیثیتی. یعنی سوژه به دوربین نگاه کنه من میخورم زمین.
یه جمع ادبی بود، بعد از هر نشست که ماهانه برگزار میشد، عکس دسته جمعی میگرفتن میذاشتن تو کانالشون. اون عکسی که من گرفتم رو هیچوقت نذاشتن. ((:
خسته شدم.