- /ضمیر
- ۰ نظر
فکر کنم واسه این جدیم نگرفتن که ذیل عبارت ”افتخارات“ نوشتم:
۸ سالگی تو مسابقهی صدفیابی کیش اول شدم.
فکر کنم واسه این جدیم نگرفتن که ذیل عبارت ”افتخارات“ نوشتم:
۸ سالگی تو مسابقهی صدفیابی کیش اول شدم.
وقتی با صورت خونین درحال درد کشیدنی و پرستار میپرسه ”بینیتو عمل کردی؟“ بازم خوشحال میشی.
کجا بریم که همینجور نباشه؟ شبانهروز ۲۴ ساعته. از مار میترسیم. بال نداریم. دید در شبمون خوب نیست. گوشامون پلک ندارن. نخوریم میمیریم. دمای زیر ۲۵ به پایین اذیتمون میکنه. اشکمون زخم رو درمان نمیکنه. تنهایی دوام نمیاریم (مثل گرگ و عقاب). زمان رو نمیتونیم برگردونیم. نیاز به خواب داریم. طی الارض نمیکنیم. کثیف میشیم. زبون حیوونا رو نمیفهمیم. ضد حریق نیستیم. بدون هوا خفه میشیم. کار نکنیم پول نداریم. زورمون به خرس نمیرسه. هفت تا جون نداریم. نامرئی نمیشیم... . نه، واقعا! تازه اصلا قضیه رو فلسفی- عرفانی نکردم.
درنتیجه من سوال رو تغییر میدم:
?If you could be something else, what would you be
شیر کوهی.
این که امروز زنده بیدار شدم یک موفقیت بزرگ بود. اولش نفهمیدم چقدر بزرگ است. بعد که هوا خوب ابری و تاریک شد و در غم درگذشتگان و همِّ زندهماندهها فرورفتم فهمیدم. باز دیدم دارم به خودم میگویم زندگی را جدی بگیر، فقط در حدی که بدهکار خودت نمانی. مرگ را جدی بگیر. خیلی جدی بگیر! در حدی که بدهکار دنیا نمانی.
خودت را جدی بگیر. کم. در حدی که پیش خودت بیاعتبار نشوی. بیشتر نه. [چقدرش را مثلا از ”آهنگ برنادت“ میشود فهمید.]
خدا را خدا را، کسانی که زیادی خودشان را جدی میگیرند هم به هیچجا نگیر.
برای فهم این مهم هم باز آهنگ برنادت ببین. نه چون من خیلی دوستش دارم و با دیدنش روح از تنم جدا میشود، و نه چون انسان، حیوانیست حساس؛ و نه حتی به خاطر صورت خواجگی و سیرت درویشی شخصیت اولش؛ چون واقعا اندازهی بعضی چیزهای دررفتنی و سُریدنی را نشانمان میدهد.
مثلا الان که من اینجا نشستهام، فکر میکنم اندازهی دوست داشتن آدمها و ول گردی و لوبیای توی قرمهسبزی دیگر دستم آمده.
وانگهی، از حال من اگر بپرسی، باید بگویم که بزرگ شدهام. انقدر که سالهاست جدا کردن پرههای سفید پرتقال و نارنگی برایم مهم نیست و دیگر فهمیدهام که دنیا چیزی به آدم بدهکار نیست. اما هنوز خیلی راه دارم تا رسیدن به اینکه بپرسند: چه احساسی داری؟ و بگویم: هیچی!
همانطور که همینگوی در کتاب معروفش پیرمرد و عرقنعناع مینویسد:
گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت/ من فارغم از هرچه بگویند که هستم
The Song of Bernadette-1943
چیزی که خصوصی نباشه لزوما عمومی نیست.
و هرچیز که خصوصی باشه لزوما تابو نیست که زحمت شکستنش گردن شما باشه دوست عزیز.
بیربط: راستی چون نمیدونم چرا جدیدا مسخرهشو درآوردیم و میلمون به کامنت خصوصی بالاتر از حد نیاز شده، زین پس کامنتها فقط به صورت خصوصی باز هستن که راحت باشیم.
یه روز که حالمون یکم گرفته بود زدیم به بستنیهای جلفا. (حالا نه اینکه مالی باشهها.... نه چرا؛ خیلی مالی بود. فقط چون اونجا سر گردنه است آدم یهخورده زورش میاد. ) بعد از غروب بود. درحالیکه تو پاچهی هرسه تامون یه شاخه رز هلندی هم به مبلغ گزاف کرده بودن، جلوی وانک وایسادیم و دعا کردیم. شایدم پیشبینی کردیم. یادم نیست. فقط میدونم همونی شد که من گفتم. شایدم بلند نگفتم اصلا، ولی همون شد. خلاصه حاجتی چیزی دارید، پول بستنیمو بریزید به حسابم تا بعد کرونا برم جلوی وانک واستون طلبش کنم.
یه دوستی داشتیم میگفت: سختیش صد سالِ اوله. از هیچ مرحلهش نباید انتظار رو به راه شدن داشت. چون اصلا راهی وجود نداره که بخواد رو بهش بشه. یاد پارسال میفتم که با دوستام روزی صد بار روزشماری میکردیم تا سال اولمون تموم بشه و از درس پاس کردن راحت بشیم و فقط بچسبیم به پروژهمون و یه زندگی محققانهی مهیج آزاد رو تجربه کنیم. اینجا بود که از ذات زندگی ندا آمد: هه!
یهجوری گذشته تو ذهنم اهلی شده که با خودم میگم کاش برمیگشتم به وقتی که اضطرابم تو امتحان کوانتوم پیشرفته و کلاسهای مکانیک آماری و تمرینای الکترودینامیک خلاصه میشد و انقدر خراش به دلم نبود و چین به اعصابم نیفتاده بود. دردهای امسال رو از هرطرف نگاه میکنم به دُمِ ذوقهای پارسال میرسم. یعنی که هیچیِ دنیا ذوقمرگ شدن و دقمرگ شدن نداره. کاش اینو یاد بگیرم. کاش یاد بگیرم.
من که در جریان نیستم ولی چند شب پیش یه جا نوشته بود زلاتکو ایوانکوویچ که یه مدتم تو پرسپولیس بود اونجوریه که من دوست دارم باشم. یعنی میبُرده همین شکلی بوده؛ میباخته همین شکلی بوده؛ جام میگرفته همین بوده؛ حذف میشده همین بوده... آروم؛ خنثی.