- /ضمیر
چه اینکه میتوانستم به جای تمام اینها فقط بگویم:
انتظار چیزی را میکشیدم که میدانستم تا وقتی منتظرش باشم اتفاق نمیافتد.
تصویر نوشت: 1961-The Innocents
چه اینکه میتوانستم به جای تمام اینها فقط بگویم:
انتظار چیزی را میکشیدم که میدانستم تا وقتی منتظرش باشم اتفاق نمیافتد.
تصویر نوشت: 1961-The Innocents
هرچند افرادی انکار کردند، اما خود نیوتن گفته که تدوین حساب دیفرانسیل و انتگرال، بهدست آوردن رابطهی جاذبهی عمومی (همون سقوط سیب و فلان) و اساس آزمایشاتش در باب نور و رنگ رو در خانهنشینی اجباری سال شیوع طاعون در انگلستان و تعطیلی دانشگاه کمبریج به مدت ۱۷ ماه به انجام رسونده. سال معجزهها! البته عجیب نیست؛ فیزیکدانان نظری و مطالعه کنندگان علوم انسانی بهخصوص در اعصار گذشته تهِ اکت بدنیشون خیره شدن به افقهای دور بوده! شرودینگر هم معادلهی معروفش در مکانیک کوانتوم رو طی تعطیلاتی که با نامزدش رفته بود بهدست آورد، نیروی محرکهش هم لج و لجبازی با هایزنبرگ بود.
البته هدف من از این مطلب، عرض ادب به دانشمندان مورد علاقهم نیست!
همیشه میگفتم من نیاز ندارم کسی بهم انگیزه بده. همیشه اشتباه میگفتم. نیاز من به انگیزه دهنده، ”نیاز من به تمام ذرات زندگی“ بود. به نظر میرسه آدم هیچوقت موفق به شناخت کامل خودش نمیشه. این تلنگرهای بهجا هستن که ما رو از کنجهای شخصیتمون آگاه میکنن. مثل فهم ناگهانی اینکه ما آدمهای پنج ماه پیش نیستیم. چون به عقب برگشتم. به تغییراتم نگاه کردم؛ به فراز و فرودهای ناگزیرم؛ به یک قدمی که تا مرگ فاصله داشتم؛ به شبی که دوستم گفت: «صبح که بیدار شدی، فکر نمیکردی با همچین ماجرایی بخوابی، نه؟» معتقد بودم از یه جایی به بعد اینطور شبها تو زندگی عادی میشن. معتقد بود همه شانسشو ندارن. تلاش میکرد بیرون از تاریکی قعری که تجربه میکردم رو باور کنم. وجود داشتنش رو بپذیرم. باور کردم. به تیزی هر منطقی چنگ زدم تا بیرونش رو ببینم. دیدم. فقط باید راهش رو پیدا کرد. عجیب نیست که هرچقدر بیشتر از نوجوانی فاصله گرفتم، فکر کردم کار کمتری ازم برمیاد؛ هرچقدر پیچیدهتر فکر کنیم، جهان سعی میکنه از اون پیچیدهتر باشه. پس برای مسئلههای بزرگ بهتره دنبال راههای ساده بگردیم؛ یا ”در برخورد با مسئلهای که بیش از حد بزرگ یا پیچیده است، ابتدا آن را به مسائلی کوچکتر تقسیم و سپس جواب را از حل جداگانهی آنها بهدست آورید.“ همونطور که نیوتن روابط ”حرکت“ رو با تقسیم کردنش به چندین حالت ”ایستا“ به دست آورد و ریاضیات رو متحول کرد.
خودش نمیگفت معجزه، اما به الهام اعتقاد داشت!
Cold war-2018
شاید در طول زندگیم گاهی خلافش به نظر رسیده اما، من همیشه متوسط بودم. و به دلیل وفور بیربطترین علایقی که از هیچکدوم نمیتونم بگذرم، شاید همیشه همینقدر متوسط بمونم. جایگاهی امن اما پر استرس!
وسعت، باعث شده در هیچ چیز عمیقا رسوخ نکرده باشم و بنابراین، هیچوقت نمیتونم مدعی هیچ شناختی بشم و هیچچیز نیست که باهاش شناخته بشم.
گذشتن از هر علاقه، چیزی جز حسرتِ زمانِ از دست رفته برام نذاشته، اما جبران اون زمان هم چیزی بهم اضافه نکرده؛ باعث نشده فکر کنم دیگه چیزی به خودم بدهکار نیستم.
حق با دوستم بود: ”بازسازی زمانِ رفته، کیفیت قبل رو نداره. مثل جریان رودخونه است.“ عبور میکنه و فقط یک بار میتونی پاتو بذاری توش.
اما مسئلهی اصلی این نیست.
یکی از درخشانترین قسمتهای ”جزء و کل“ جاییه که هایزنبرگ در اجتماع جوانان آلمانی در روزهای بعد از جنگ و تصرف مونیخ شرکت کرده و به مفهوم ”نظم“ فکر میکنه؛ ”[مشخصاً] نظمهای جزئی راه به جایی نمیبرند. چرا که تکههایی بیش نیستن که از نظم کانونی جدا شدن و رو به سوی یک کانون وحدتبخش ندارن.”
اینجاست که هایزنبرگ موسیقی رو به عنوان یک هدایتکننده به نظم کانونی، در کنار فلسفه و دین قرار میده، اما با اطمینان، برای ادامهی زندگیش فیزیک رو انتخاب میکنه. معتقده که دوراهیای پیش روی ما نیست و باید دید انسان در چه زمینهای میتونه سهم بیشتری داشته باشه.
پس مسئلهی اصلی، پیدا کردن چیزیه که توش سهم بیشتری میتونی داشته باشی و ترسِ اینکه هنوز پیداش نکرده باشی و هیچوقت هم پیداش نکنی. ظاهرت همیشه همینطور دمدمی میمونه و درون منسجم اما کنترل نشدهت رو رنج میده.
یه حسی شبیه اون یکشنبهای که استاد به سرش زده بود و به دانشجوی دکتری در آستانهی دفاع گفت: هیچ کدوم از کارهایی که تا حالا کردی به درد نمیخورن!
و برای اولینبار، حلقه زدنِ شکست و فروریختگی رو تو چشمهای یکی از قویترین افرادی که میشناختم دیدم.
اخیرا بیش از حد دلم برای دهه ۷۰ و ۸۰ تنگ میشود. دلم کودکیهایم را میخواهد؛ چیزی که هیچوقت نمیخواسته. همیشه از زمانی که در آن قرار داشته خشنود بوده و هیچ گذشتهای را طلب نمیکرده. اما اخیرا طبعش عوض شده، چیزهای عجیب میخواهد. حس آن برداشت اشتباه از حرفهای اسپینوزا درمورد زمان را دارد: گذشته رفته، آینده نیامده و اکنونی نیست. گویا که زمان اصلا وجود ندارد!
افاضاتی شبیه همین بود. دقیق که یادم نیست. من اصولا همه چیز جز تلخ و شیرین کودکیهایم را فراموش میکنم.
روی «تلخِ» کودکی تأکید میکنم، که بگویم این تمایل تشدیدی به بازگشت، ناشی از محو شدن تیرگیها و تلطیف خاطرات، در ذهنم نیست.
روابط فصل دوم فیزیک جدید کرین، مبین این است که منفی شدن زمان حتی از لحاظ تئوری [تا اطلاع ثانوی] غیر ممکن است. اما وقتی میلی هست، قطعا پاسخی هم هست!
از داراییام در مسیری که آمدهام ریخته و من نفهمیدهام. باید برگردم و آن تکههای قیمتی را به خودم برگردانم؛
یک چیزی در من [که هنوز نمیدانم چیست] باید به قبل از ۷ سالگی بازگردد.
تصویرنوشت: مستند Babies محصول 2010. شدیدا هم پیشنهاد میشود. اگر دیدیدش در جریان باشید که شخصیت مورد علاقهی من اون سیاهپوسته است. (:
دکتر کامران وفا، فارغالتحصیل دانشگاه MIT و پرینستون، استاد تمام دانشگاه هاروارد و از فیزیکدانان برجسته در نظریهی ریسمان هستن. در طول فعالیت علمیشون جوایز و افتخارات زیادی کسب کردن؛ جایزهی دیراک، جایزهی پیشگامان علم، جایزه فیزیک بنیادی (۲۰۱۷) و... خیلی. مراوداتی هم با استیون هاوکینگ داشتن و خدا بیامرز از سفری که به ایران داشته براشون گفته بوده و اینکه دوست داره بازم ایران رو بببینه، که ALS روزگار امانش نداد دیگه متأسفانه.
تا اینجاش تو یوتیوب و ویکیپدیا هست.
چند سال پیش دکتر وفا اومده بوده اینجا و سخنرانی داشته، گویا خیلی هم سعی میکرده اعداد رو انگلیسی ننویسه (شرمم باد).
استادمون میگفت جو صمیمانه بوده. ازش میپرسن: مهمترین کاری که تو زندگیت کردی چیه؟ میگه:
”بچهدار شدم.“
به گمانم صادقانه جواب داده. نگاه کنی میبینی پیچیده است. خیلی پیچیده است. از وارد کردن قضیهی ویتن-وفا به فیزیک نظری خیلی پیچیدهتره! الکی نیست؛
از اون طرف، آدم دلش واسه فداکاری و شجاعت پدر و مادرش تنگ میشه. واسه وقتایی که رو وجودشون کولت کردن و فکر کردی خودت راه اومدی.
اشتباه بودنت رو به روشون نیار، نذار افسردگی بگیرن. مخصوصا وقتی زنگ میزنن میگن: طرح تو رو روی باغچه پیاده کردیم، اینجا داره برف میاد، ”ماست را با چاقو میبریم، پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است...“ ((:
یعنی که؛ برگرد... خیلی وقته نیستی.
با خط اول هر بار تماس میگیرد، سوالاتی با چه؟ چرا؟ چگونه؟ و چطور؟ میپرسد. خط دیگر استادم را هم ”کجایی؟“ سیو کردهام. هر روز از اتاقش در طبقهی پنجم با آزمایشگاه تماس میگیرد و از پاسخدهنده میپرسد : ”کی اونجاست؟!“ و اگر یک روز در آزمایشگاه حاضر نباشی یا دیر برسی، تا یک هفته باید از نگاههای ”قرارمون این نبود“ و ”ازت انتظار نداشتم“های سنگینش خجالت بکشی.
بجز این، که حد نرمال خیلی از استاد راهنماهاست، همه میگویند او یک آدم عجیب است. و از ”عجیب“ مفهوم بخصوصی در نظر دارند. من هم که... قبلا گفتهام؛ در عمدهی مسائل زندگی به سمت کسانی جذب میشوم که در نگاه گونهی غالب، ”دیوانه“ شناخته میشوند.
شاید چون حدس نمیزنند کسی که سر کلاس روی میز مینشیند و از پنجره به بیرون نگاه میکند و سوت میزند، همان کسی است که وسط یک روز سخت با کولهپشتیاش سر زده وارد میشود و میگوید:
”هر وقت اون جوابی که از آزمایش انتظار دارید رو نمیگیرید خوشحال باشید! چون وقتی دلیلش رو بفهمید ، یعنی یه چیز جدید کشف شده.“
فکر میکنم بارزترین ویژگیاش این است که ”میجنگد“، تا هیچوقت و تحت هیچ شرایطی حتی در کنجترین حصار تحریم، یک دانشجوی فیزیک تجربی نا امید نشود. و صحبتش را با ”این هیچ ارزش علمیای نداره“ تمام نمیکند بلکه ادامه میدهد: ”اما شجاعت شما برای گرفتن این تست قابل تحسینه.“ و تو هر چند میدانی او جملهی دوم را فقط برای اعتماد به نفس تو گفته، اما واقعا احساس خوبی پیدا میکنی و دقیقا اعتماد به نفس میگیری.