کولی عزیزم،
همه میدانیم زندگی سخت است. اما شنیدنش از زبان تد لسو لذت دیگری داشت. یادت نیست؟ یکی از صحنههای خیلی محبوبم بود. دوست داشتم ذوب شوم. به نظرت چرا؟ خودم فکر میکنم چون شکنندگی و اشک بعضی آدمها انقدر شکوهمند و ستودنیست که روی آن ویدیوی مشهور مقایسهی اعاظم کیهانی را کم میکند.
شاید با خودت فکر کنی خب که چی؟ چندان هنری نکردهای؛ این سوالیست که خودم تا مدتها هرروز صبح بعد از باز شدن چشمهایم، از سقف میپرسیدم. هیچوقت هم پاسخی نداد.
بعضیها معتقدند قسمتی از تکامل این است که بپذیری بعضی سوالها برای همیشه بیجواب میمانند.
به نظرِ تو آدم به اندازهی چند سوال بیجواب جان دارد؟ مثلا نسبت به آن آدمک گوشهی تصویر در آیجیآی بگو. البته همینطور که پیداست من گیمباز نیستم. گیمبازها را هم دوست ندارم. شاید بپرسی چرا؟ بگذار جزو سوالهای بیجواب بماند.
خب شد چندتا جان؟ میفهمم. این به آن در! از خالق شوخطبع فقط سریعالحساب بودنش به تو رسیده.
یک زمانی بود که تنها کاری که دوست داشتم بکنم مردن بود. چون تنها راه رسیدن به جوابها به نظر میرسید.
کولی عزیزم، همه میدانیم که میمیریم. اما نمیدانیم چرا زندهایم؟ آفرین! چون هنوز نمردهایم. این سطح ماورایی خِرد تو همیشه باعث میشود آدم تَرَک بخورد. انصافاً هم خوردنیِ قابلیست. بخصوص در هوای گرم. یعنی درست وقتی انتظارش را نداری. فقط در این صورت است که مات و مبهوت میشوی. وگرنه اگر انتظار داشته باشی که تا صد سال بهش فکر نمیکنی. همانجا صدتا میگذاری رویش و طرف را ذاتالکرسی میکنی.
هرچند که من به پرسیوس ترجیحش میدهم. ادا و دلقکبازی این مردک پرحاشیه صوَر آسمان را به ابتذال کشیده.
تو که ریشهی یونانی نداری؟ خدا را شکر. حوصلهی ماستمالی نداشتم. اگر به من بود، خدای گیمبازی یونان باستان نامگذاریش میکردم. بعد که کلی نفرین و کپوکوش میکردم، فکر میکردم «خب البته، طفلک کودکی پرچالشی داشته؛ منم بودم معلوم نبود همین کارها را نکنم؛ واقعا هم طاقتفرساست که چشم یکدوجین الهه همهش دنبال شاهرگت باشد؛ تازه اصلا هرچقدر فکر میکنم میبینم همه چیز به نفع من پیش رفته و زهی سعادت!»
و زکی منطق و تفکر.
فکر، همهاش زحمت است. هرچه بیشتر چارهاندیشی میکنی، انگار بیچارهتر میشوی. هرچقدر میخواهی جلوی ضرر و آسیب را بگیری، مضطربتر و مالباختهتر میشوی.
آه کولی عزیزم؛ دلم برای آن زین سرخی که یکبار گذاشتی رویش بنشینم و چند دور افتخار بزنم تنگ شده. و بخصوص برای نسیم بهاری و هوای سبک شهر در شب کویر. چه خاطرهی لطیفی میتوانست باشد! مثل ترکیب درخت انار با دیوار گِلی. درست همانقدر جذاب و دلنکندنی. اما بعد در پیچ آخر افتادم و پشت ساق پایم به اندازهی مقطع یک سیب متوسط، بادمجانی مایل به بنفش با رگههای امپرسیونیستی آبی شد.
هنوز از بیشعوری آن روزت ناراحتم.
اما تهش من و تو و پرسیوس همهمان همینیم. ما به دنبال رنج موسموس میکنیم، و جهان هم به ما سخت میگیرد.*
به هرحال. کاش یک جایی در دامنههای زاگرس، یا نه، ساحل درک، یا خودِ درک، دُم خرهایمان به هم بخورد و دلمان برای هم به رحم بیاید. و کمتر با جانهای باقیماندهی یکدیگر قمار کنیم.
با نگاهمان یکدیگر را ببخشیم و در دل، آرزوی گذر از سوالهای بیجواب کنیم برای هم. و آرزوی اشک. توی غم یا اوج خندهاش فرقی نمیکند. اما قطعاً انقدر شکوهمند، که اعاظم کیهانی تعظیم کنند.
ب.ن: فکر کردم لوثه که دیگه اشارهای نکردم: «من اشک آرزو میکنم برات/ نه تو غم/ تو اوووج خنده...»
-از گروه ”او و دوستانش“