صدایی در درونم میگفت یک بار هم که شده دست از متهم کردن این و آن بردارم و تقصیرها را به گردن بگیرم. همان صدایی بود که هر روز و دائما برای همه چیز سرزنشم میکند و تأکید میکند: تقصیر توئه!
فقط بعضی وقتها، بعضی وقتها، زورم میرسد بهش بگویم خفه شو و بگذارم دلم برای یک لحظات بخصوصی تنگ شود. برای روز دوم عیدی که صبحش را پایین آبشار نشستیم و مواظب بودیم بهمنِ سرازیر شده از کوه را تحریک نکنیم. من ۱۳ سالم بود. با لباسهای پلوخوریمان رفته بودیم و دو ساعت بعد چنان سردمان شد که دوتا پای یخ زده داشتیم، چندتای دیگر هم قرض کردیم تا از سوز فروردین کوهستان فرار کنیم. البته بجز من؛ تا پای ماشین از بغل این به بغل آن دست به دست شدم که مثلا امانت بودم و چیزیم نشود. بنده خدای اولی پایش گیر کرد و دو نفری روی برفها خوردیم زمین. بعدها با یادآوریش میخندیدم اما همان لحظه... چقدر بد بود. چقدر شرمنده شدم. هنوز هم نمیتوانم یک نفس بگویم که چه نسبتی با هم داشتیم؛ پسر پسر عمهی مادربزرگم اگر اشتباه نکنم. خدایش رحمت کناد. مرد قوی و طبیعتپرستی بود و آخر سر، همان مرض استیون هاوکینگ را گرفت که ظرف ۴ سال از پایش درآورد. یکبار هم پسرعموی مادرم بغلم کرد برویم از کجا نمیدانم چی بخریم. ۳-۴ سالم بود. توی راه همش سوالهای آگوگویی میپرسید و هی میگفت ”چقدر باهوشی، چقدر باهوشی، از کجا فهمیدی؟“ عموی اولم هم نصف شب میانداختم روی کولش و تا پارک شهر را پیاده گز میکرد تا چند دقیقه روی تاب و سرسرههای سرد بازی کنم و خوابم بگیرد اما سرتقتر از این باشم که بگویم دیگه بریم.
آخری را خودم یادم نیست. یک عکس است از دوتا بچههای عمهام و منِ چند ماهه که لای قنداق و پتو پیچ شده توی بغل خالهی جوانمرگ شدهام نشستهام و نگاه عاقلاندر سفیهم را به دوربین میریزم. گویا با صفت پرمدعایی و هیچکس را به هیچجا نگرفتگی اصلا متولد شدهام. انگار از اول همینقدر بیادب و تربیتناپذیر بودهام.
آخرین باری که کوه رفتم و از قضا پدرم درآمد و هیچکس بغلم نکرد، روی زمین قدم به قدم گل حسرت روییده بود. همین دوماه پیش بود. اثرات یک خرس قهوهای هم بود که به یمن قدوممان به محل زندگیاش، روی هر سنگی که پا گذاشته بود قضای حاجت فرموده بود. همین ”فرموده بود“ را اگر به دکتر دابلیوایچ کوئسچن بگویم بهش برمیخورد. مرض دارد. تصور میکنم انگشت دوم پایش از شست کمی بلندتر و کوفته است و پوست روی مفصلها کمی تیره شده. اشکال باید از کفشش باشد. قبلا کفشهایی شبیه کفش کوهنوردی میپوشید و سر کلاس میآمد که آدم هوس میکرد بگوید: ”بشوی اوراق اگر همدرس مایی بریم این کوه سید ممد رو فتح کنیم بینیم بابا!“ اما حالا نمیشود از این چیزها بهش گفت. چون اعصاب آدم را خرد و موضوع تزی که یکسال رویش کار کردهای را عوض میکند. همهش هم تقصیر خودم بود!
ناراحت نیستم. اما سرد است. و دلم یک بغلِ اساسی میخواهد.
همینطور حرف معمولی هم بزند لجم میگیرد. یعنی یک جوری حرف میزند که آدم فکر میکند باید بهش بربخورد. البته دوستش دارم. اگر همین طور سر جایش بنشیند و چیزی به من نگوید واقعا دوستش دارم. همینطور بنشیند و استاد راهنما باشد. دهن نداشته باشد. البته بتواند لبخند بزند، اما در برقراری ارتباط با من ناتوان باشد. زبانش عبری باشد مثلا. بخصوص اینکه در این قرنطینه به من پیام ندهد. وقتی دارم در گروه سه نفرهیمان به هدم گزارش میدهم، نپرد وسط که گزارشت کوتاه است. که من مجبور شوم خودم را نگه دارم تا نگویم: نمیتوانم آب ببندم به گزارش فقط برای اینکه حجمش زیاد شود.
آقاجان! ساکت بنشیند سر جایش و در پاسخ پیامی که در انتهایش دو نقطه پرانتزِ ارزشمندم را خرج کردهام نگوید: ”مثل اینکه شما بهتر می دونید.“ و بعد هم مثل یک نسل بعد از ما ژستِ ”اوکی بای“ بگیرد. راستش مطمئنم تلافی همهی این خیرهسریهای ناخودآگاهم را آخر درمیآورد. ولی متأسفانه اصلا برایم مهم نیست با نمرهام چه میکند. هر کار میخواهد بکند. فقط خیلی هم کار بدی نباشد. به هرحال باید شرایط قرنطینه را درک کند. مثلا همین دوست نزدیکم هم بیشتر از یکماه است با من حرف نزده. اما مهم نیست. چون همه بهتر است درک کنیم الان مثل قبلا نیست که از دست هم ناراحت شویم و فردا همدیگر را ببینیم و بفهمیم ناراحت نیستیم!
دلم برای استادم اندکی تنگ شده؛ برای وقتهایی که از دفترش با آزمایشگاه تماس میگرفت و احضارم میکرد. یک ربع گزارش کارهایم را میدادم و بعد میدیدم ۴۵ دقیقه است رو به رویش نشستهام اما گزارش نمیدهم؛ داریم حرف میزنیم. درمورد کندن و رها شدن، و بریدن از قید زمان و مکان. و بعد با لحن جدی اما اسرارآمیزی بگوید: ”شما میفهمید من چی میگم.“
شاید در طول زندگیم گاهی خلافش به نظر رسیده اما، من همیشه متوسط بودم. و به دلیل وفور بیربطترین علایقی که از هیچکدوم نمیتونم بگذرم، شاید همیشه همینقدر متوسط بمونم. جایگاهی امن اما پر استرس!
وسعت، باعث شده در هیچ چیز عمیقا رسوخ نکرده باشم و بنابراین، هیچوقت نمیتونم مدعی هیچ شناختی بشم و هیچچیز نیست که باهاش شناخته بشم.
گذشتن از هر علاقه، چیزی جز حسرتِ زمانِ از دست رفته برام نذاشته، اما جبران اون زمان هم چیزی بهم اضافه نکرده؛ باعث نشده فکر کنم دیگه چیزی به خودم بدهکار نیستم.
حق با دوستم بود: ”بازسازی زمانِ رفته، کیفیت قبل رو نداره. مثل جریان رودخونه است.“ عبور میکنه و فقط یک بار میتونی پاتو بذاری توش.
اما مسئلهی اصلی این نیست.
یکی از درخشانترین قسمتهای ”جزء و کل“ جاییه که هایزنبرگ در اجتماع جوانان آلمانی در روزهای بعد از جنگ و تصرف مونیخ شرکت کرده و به مفهوم ”نظم“ فکر میکنه؛ ”[مشخصاً] نظمهای جزئی راه به جایی نمیبرند. چرا که تکههایی بیش نیستن که از نظم کانونی جدا شدن و رو به سوی یک کانون وحدتبخش ندارن.”
اینجاست که هایزنبرگ موسیقی رو به عنوان یک هدایتکننده به نظم کانونی، در کنار فلسفه و دین قرار میده، اما با اطمینان، برای ادامهی زندگیش فیزیک رو انتخاب میکنه. معتقده که دوراهیای پیش روی ما نیست و باید دید انسان در چه زمینهای میتونه سهم بیشتری داشته باشه.
پس مسئلهی اصلی، پیدا کردن چیزیه که توش سهم بیشتری میتونی داشته باشی و ترسِ اینکه هنوز پیداش نکرده باشی و هیچوقت هم پیداش نکنی. ظاهرت همیشه همینطور دمدمی میمونه و درون منسجم اما کنترل نشدهت رو رنج میده.
یه حسی شبیه اون یکشنبهای که استاد به سرش زده بود و به دانشجوی دکتری در آستانهی دفاع گفت: هیچ کدوم از کارهایی که تا حالا کردی به درد نمیخورن!
و برای اولینبار، حلقه زدنِ شکست و فروریختگی رو تو چشمهای یکی از قویترین افرادی که میشناختم دیدم.
+مناسبتر این بود که اینجا یه موسیقی کلاسیک یواش بذارم، اما خاصیت این تِرک اینه که وقتی به آهنگ و ریتمش گوش میدم، رسالتش انجام میشه و وقتی به حرفاش توجه میکنم حس پوچی و رکود بهم دست میده. شاید چون بیمعنیترین واژهها ”آرزو“ و ”رویا“ هستن و وارد کردنشون به هر زبانی، خیانت بوده؛ تنها چیزی که "زندگی در واقعیت" نیاز داشته، هدف و برنامه (پلن) بوده و «الباقی اضافات است».
فیلترهای مختلف را برای جذب نانوذرات مادهای پس از تشکیل، سر لولهی جاروبرقی! میزدیم که ببینیم عملکرد کدام جنس بهتر است، چون او استادیست که به همه چیز و همهی ظرفیتهای محیط به عنوان گزینه و راه حل نگاه میکند. و در این بین ناگهان کفشش و سپس یک لنگه از جورابهایش را درآورد و به سر جارو برقی زد و بهترین پاسخ جمعکردن نانوذرات را بین تمام فیلترها گرفت! احساس رضایت هنوز در چشمانش برق میزد که جاروبرقی موفقیتش را در کسری از ثانیه بلعید: آخ!
با خط اول هر بار تماس میگیرد، سوالاتی با چه؟ چرا؟ چگونه؟ و چطور؟ میپرسد. خط دیگر استادم را هم ”کجایی؟“ سیو کردهام. هر روز از اتاقش در طبقهی پنجم با آزمایشگاه تماس میگیرد و از پاسخدهنده میپرسد : ”کی اونجاست؟!“ و اگر یک روز در آزمایشگاه حاضر نباشی یا دیر برسی، تا یک هفته باید از نگاههای ”قرارمون این نبود“ و ”ازت انتظار نداشتم“های سنگینش خجالت بکشی.
بجز این، که حد نرمال خیلی از استاد راهنماهاست، همه میگویند او یک آدم عجیب است. و از ”عجیب“ مفهوم بخصوصی در نظر دارند. من هم که... قبلا گفتهام؛ در عمدهی مسائل زندگی به سمت کسانی جذب میشوم که در نگاه گونهی غالب، ”دیوانه“ شناخته میشوند.
شاید چون حدس نمیزنند کسی که سر کلاس روی میز مینشیند و از پنجره به بیرون نگاه میکند و سوت میزند، همان کسی است که وسط یک روز سخت با کولهپشتیاش سر زده وارد میشود و میگوید:
”هر وقت اون جوابی که از آزمایش انتظار دارید رو نمیگیرید خوشحال باشید! چون وقتی دلیلش رو بفهمید ، یعنی یه چیز جدید کشف شده.“
فکر میکنم بارزترین ویژگیاش این است که ”میجنگد“، تا هیچوقت و تحت هیچ شرایطی حتی در کنجترین حصار تحریم، یک دانشجوی فیزیک تجربی نا امید نشود. و صحبتش را با ”این هیچ ارزش علمیای نداره“ تمام نمیکند بلکه ادامه میدهد: ”اما شجاعت شما برای گرفتن این تست قابل تحسینه.“ و تو هر چند میدانی او جملهی دوم را فقط برای اعتماد به نفس تو گفته، اما واقعا احساس خوبی پیدا میکنی و دقیقا اعتماد به نفس میگیری.