آرامش، دقیقا بعد از حس سوختگی برخورد شن‌ها به پوستِ بی‌پناه آغاز می‌شود. از دقایقی که گوشه‌ای در خودت صُلب شده‌ای و‌ می‌دانی اگر همینطور بی‌حرکت بمانی به زودی همین‌جا دفن خواهی شد.

کویری که در چند لحظه همه چیز را به هم پیچیده‌، این زمانِ در خود فرو‌ رفتن را اما تا مرز توقف، کند می‌کند. مِهر وَ هم خشم رمل‌ها، سکوت وَ هم  طغیانشان، هر دو بر دورترین و دلتنگ‌ترین جزءِ انسان اثر می‌کنند. می‌اندیشم این خاصیت سهل و ممتنع بودن به زبان اوست. چیزی شبیه به «رنج‌ها بردیم و آسایش نبود اندر وجود/ ترک آسایش گرفتیم، این زمان آسوده‌ایم»

پس سعدی هم می‌داند. سعدی همه چیز را  فهمیده است. گویی مدت‌ها در طوفان شن گرفتار شده، به ناچار نشسته، در خودش جمع شده، اندوهگین شده و سپس بر رنجی غلبه کرده است.