گویا آدمها وقتی در یک زمینهای به اوج میرسند، عطش خلق کردن چیزهای شگفت در آنها فروکش میکند و گرایش عجیبی به ”متوسط“ پیدا میکنند. یعنی تا چند وقت پیش اینطور فکر میکردم.
آدمها از یک زمانی به بعد، مثلا از ۳ سالگی، حس بزرگ شدگی و آگاهی
میکنند؛ که ”حقیقت“ همان درک من از واقعیت است! بهعلاوه که”من بزرگ
شدم“، ”خودم بلدم“، ”خودم انجام میدم“، ”مگه من بچهام؟!“...
من هم جزو همین آدمهای خودم خودمی بودم. از کودکی حس بزرگ شدهای را داشتم که جدیاش نمیگیرند و به طرز مریضی ”کوچولو“ خطاب میشود.
تا به سالهای پساز ۱۸ سالگی رسیدم و بالاخره روزی که کاملا جدی بودم و گفتم: «من وقتی بزرگ شدم میخوام... » و همه خندیدند!
از آن به بعد تا همین چند ماه پیش، عمیقا احساس کودکی میکردم. هنوز هم نسبتا همینطور است، بجز آن گاه زمانهایی که احساس پختگی میکنم؛ حسی که با ”بزرگ بودن“ تفاوتهای اساسی دارد. برداشتیست که هیچ وقت از خودم نداشتهام، با میلی که حالا میفهمم ”گرایش به متوسط“ نیست، اغنا شدن از ماجراجویی و پیبردن به اصالت حرکت و آموختن در زندگیست.
یعنی مسیر همان است که پیش از این، به قصد ماجراجویی و افتادنِ در اتفاقها دوستش داشتم و اکنون با عطشی بی حد و مرز به فهمیدنِ درون، و ندایی که تأکید میکند: ”زود باش!“
شبیه این حالت را سالها پیش از این هم داشتهام؛
اول و دوم راهنمایی، سر کلاسهای علوم تجربی؛ جهان، میل به فهمیده شدن داشت.