- /ضمیر
- ۲ نظر
دوشنبه- ۲۱ خرداد ۱۴۰۳
برگشتهم. از ساختن نقطهای که هم میتونه یه شروع شگفتانگیز باشه، و هم یه سکون وحشتناک. و از یه سفر ۱۰ روزه که هیچکس نمیدونست کجام و چکار میکنم. از ماجرایی که یا یک چیزهایی رو واقعا کوبیده تو صورتم، یا فقط فکر میکنم که کوبیده باشه!
برگشتهم و تنهام. تنهایی خالص. که نمیدونم از بالاخره داشتنش باید با جیغ و شلنگتخته بالای ابرها به وجد اومده باشم، یا به عنوان یک فاصلهی مشدد از آدمهای نزدیک زندگیم غمگینش باشم.
صبح چشمام رو باز کردم و با خرق عادتِ زیر آواز زدن و بلند بلند فکر کردن، دلم خواست سکوتِ فراهم شده رو با تمام توانم گرامی بدارم! دلم خواست بفهمم الان به فنای عمیق ابدی رفتهم، یا نزدیک است که رستگار شوم؟! نمیدونم. و ندونستن، ترس به ارث رسیده از غار نئاندرتالهاست. یعنی منظورم اینه که خیلی ترسه.
ولی ایمان به بدترین آدمِ جهان بودن منو رها نمیکنه لوتوس عزیزم. راستشو بخوای من حوصلهی آدمهایی مثل تو و الف رو واقعا کم دارم. که خیلی از خودخوشحال و سلف لاو و جهان زیر پای من است و این حرفایید و خیلی دریلِ همسایه بالاییِ اولِ صبحِ جمعه است وقتی میخواید به دیگران هم انتقالش بدید. الان هم یک حالتیام که شماها که هیچ، با مهدیس هم حتی میل سخنم نیست.
ولی خودم دیروز سر ظهر زنگ زدم به ج، آسمون و ریسمون رو به هم بافتم و به غایت مزخرف گفتم. تا بالاخره با شرح یه صحنهای از سریال بوجک، یه بغض تیز موفق شد نفَسمو ببُره و رها کنم. همین الانم میگم از همهی واژهها و کلمات عالم خستهام. یک جور شرحهشرحهای هم خستهام. ولی همین متن ممکنه انقدر طولانی بشه که غافله بر گِل برود. به ندرت دلم برای چیزی یا کسی تنگ میشه. ولی الان دلم برای کسی تنگ شده که از کنارش نبودن واقعا حس راحت و خوبی دارم. دیشب حدود ساعت ۱ شب رسیدم خونه. و تا تنم با تخت مماس شد، دلم برای وسط بیابون و کیسهخواب و تو سرما گرما بودن تنگ شد. انگار نه انگار تمام مسیر خونه رو ثانیهشماری میکردم برای این لحظهی مماس شدن و بالاخره زیر یه سقف قرار گرفتن.
پس فعلا که هیچی. در مقام حیرانیام. به رونوشت جناب دوباتن. و در تمنا و آرزوی مقام آسیابم. به امضای کاشف (ابویزید طیفور بن عیسی بن آدم بن سروشان بسطامی): مقام درشت گرفتن، و نرم پس دادن!