احوالات دانشجویی :: Medium Shot

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احوالات دانشجویی» ثبت شده است

خواب... گاه!

فکر می‌کردم شش سال زندگی در خوابگاه پوستم را کلفت کرده. همه جورِ همه چیز را دیده‌ام و هیچ چیز رویم اثر نمی‌کند. اما وقتی زندگی دستش را در جیبش می‌کند هیچ بعید نیست کلت کمری‌اش را درنیاورد. آن وقت فکر می‌کنی شهرت انعطاف پذیری‌ات در برابر شرایط و سازگاری‌ات با محیط، توهم و‌ دروغی بیش نبوده. رنج‌های بزرگِ ناگهانی تمام می‌شوند. این جزئیات ساده‌ی روزمره اما، همیشه ظرفیت به استهلاک کشیدن آدمی را دارند.  یاد یاکریمی می‌افتم که روزها طول کشید تا بمیرد و شته‌ها ذره ذره جانش را خورده بودند. آن وقت حتما آرزو می‌کرده کاش گربه‌ای از پشت شمشادها کمین کرده و ناگهان شاهرگش را به دندان گرفته بود.

خب... با خودم فکر کردم این هم حتما آن اپیزودی است که باید صبوری را در آن بیاموزم. بعد فهمیدم من شور صبر را درآورده‌ام و دارم به مفهومش خیانت می‌کنم. این در واقع فصل یادگرفتن استیلای حقوق بدیهی است. وقت این است که یاد بگیرم... انقدر آدم اذیتی نباشم.



تصویرنوشت: پوزیشن هم‌اتاقی‌های بزرگوارم در هشتاد درصد مواقع!  (How Green Was My Valley- 1941)

              

هفت خبیث، هفت پاییزی

آزمایشگاه واقعا واژه‌ی مناسبی نیست برای تنها جای پر رفت و آمد جهان که دوستش دارم. باید یک عنوان جدید برایش بگذارم که تداعی کننده‌ی سورنگ و توابع نباشد. یک چیزی که هم‌معنی آرامش باشد. برای جایی که اگر نبود، قطعا زیر بار هستی‌ام نیست می‌شدم و از دردهایم جان سالم به در نمی‌بردم. همه‌ی چیزهایی که دوست دارم، حکم مسکن‌های ضعیف را دارند و این جای پر رفت و آمد پر اتفاق پر هیاهو، خودِ مورفین باید باشد. یا نه... یک داروی تسکین دهنده بر اثر فراموشی. داروی پرت‌کننده‌ی حواس از درد. چیزی که آدم را به زندگی برمی‌گرداند و بین انسان و رنج‌های روحش جدایی می‌اندازد؛ قرار گاه... فراقگاه. جایی که از آزمون و خطاها، بحث‌ها، برخوردها، نتیجه‌ی مثبت پیش‌بینی‌ها و حتی از شکست‌ها می‌شود لذت برد. از هر ساعتش می‌شود به اندازه‌ی تمام زمان‌هایی که سر کلاس‌های بی‌روح، فرسوده‌اند، حقیقت‌ها آموخت و تغییر کرد!

اما هفت، [اغلب] ساعتیست که برق‌ها را خاموش می‌کنم، درها را می‌بندم و خش‌خش‌ترین مسیر  تاریک را برای برگشتن از دانشکده به خوابگاه انتخاب می‌کنم. تا فکر کنم. اول از همه به اینکه چطور بقیه‌ی ساعت‌های بیداری‌ام را  بین جماعت مست لایعقل بی‌تربیت وراج، از منفور به مطلوب تبدیل کنم. کار سختی نیست البته؛ فقط با خواصم حرف می‌زنم، با هم‌اتاقی‌های بزرگوارم چندان معاشرت نمی‌کنم و به کارهایم می‌رسم.

 وقتی برنامه‌ات را پیش می‌بری خوش‌حالی و از خودت و ساعت‌هایت و عقربه‌ها رضایت داری. زندگی، سخت، مهیج، مبهم و خوب است. اما مثل پازلی که در حال چیدنش هستی... و یک تکه‌اش نیست!


+تصویرنوشت: 1941-Ctizen Kane

!Dr Wh Question#

با خط اول هر بار تماس می‌گیرد، سوالاتی با چه؟ چرا؟ چگونه؟ و ‌چطور؟ می‌پرسد. خط دیگر استادم را هم ”کجایی؟“ سیو کرده‌ام. هر روز از اتاقش در طبقه‌ی پنجم با آزمایشگاه تماس می‌گیرد و از پاسخ‌دهنده می‌پرسد : ”کی اونجاست؟!“ و اگر یک روز در آزمایشگاه حاضر نباشی یا دیر برسی، تا یک هفته باید از نگاه‌های ”قرارمون این نبود“ و ”ازت انتظار نداشتم“های سنگینش خجالت بکشی.

بجز این، که حد نرمال خیلی از استاد راهنماهاست، همه می‌گویند او یک آدم عجیب است. و از ”عجیب“ مفهوم بخصوصی در نظر دارند. من هم که... قبلا گفته‌ام؛ در عمده‌ی مسائل زندگی به سمت کسانی جذب می‌شوم که در نگاه گونه‌ی غالب، ”دیوانه‌“ شناخته می‌شوند.



شاید چون حدس نمی‌زنند کسی که سر کلاس روی میز می‌نشیند و از پنجره به بیرون نگاه می‌کند و سوت می‌زند، همان کسی است که وسط یک روز سخت با کوله‌پشتی‌اش سر زده وارد می‌شود و می‌گوید:

”هر وقت اون جوابی که از آزمایش انتظار دارید رو نمی‌گیرید خوش‌حال باشید! چون وقتی دلیلش رو بفهمید ، یعنی یه چیز جدید کشف شده.“

فکر می‌کنم بارزترین ویژگی‌اش این است که ”می‌جنگد“، تا هیچ‌وقت و تحت هیچ‌ شرایطی حتی در کنج‌ترین حصار تحریم، یک دانشجوی فیزیک تجربی نا امید نشود. و صحبتش را با ”این هیچ ارزش علمی‌ای نداره“ تمام نمی‌کند بلکه ادامه می‌دهد: ”اما شجاعت شما برای گرفتن این تست قابل تحسینه.“ و تو هر چند می‌دانی او جمله‌ی دوم را فقط برای اعتماد به نفس تو گفته، اما واقعا احساس خوبی پیدا می‌کنی و دقیقا اعتماد به نفس می‌گیری.