- /ضمیر
- ۲ نظر
فکر میکردم شش سال زندگی در خوابگاه پوستم را کلفت کرده. همه جورِ همه چیز را دیدهام و هیچ چیز رویم اثر نمیکند. اما وقتی زندگی دستش را در جیبش میکند هیچ بعید نیست کلت کمریاش را درنیاورد. آن وقت فکر میکنی شهرت انعطاف پذیریات در برابر شرایط و سازگاریات با محیط، توهم و دروغی بیش نبوده. رنجهای بزرگِ ناگهانی تمام میشوند. این جزئیات سادهی روزمره اما، همیشه ظرفیت به استهلاک کشیدن آدمی را دارند. یاد یاکریمی میافتم که روزها طول کشید تا بمیرد و شتهها ذره ذره جانش را خورده بودند. آن وقت حتما آرزو میکرده کاش گربهای از پشت شمشادها کمین کرده و ناگهان شاهرگش را به دندان گرفته بود.
خب... با خودم فکر کردم این هم حتما آن اپیزودی است که باید صبوری را در آن بیاموزم. بعد فهمیدم من شور صبر را درآوردهام و دارم به مفهومش خیانت میکنم. این در واقع فصل یادگرفتن استیلای حقوق بدیهی است. وقت این است که یاد بگیرم... انقدر آدم اذیتی نباشم.
تصویرنوشت: پوزیشن هماتاقیهای بزرگوارم در هشتاد درصد مواقع! (How Green Was My Valley- 1941)