حالم یکجورِ خیلی بدی، خوب نیست. این اولین جملهی پیامم به استاد بود. بعد هم ادامه دادم حوصلهاش را ندارم و زیر بار خرکاری هم نمیروم و یک مدت دست از سرم بردارد. و حالا هم کمکم دارم به این نتیجه میرسم که دیگر چیزی ننویسم. همین روزهاست که همهجا تاریک شود و مجبور شوم هرچیز که هرجا نوشتهام را بسوزانم و شیفت دیلیت و پاره کنم و به هوا بپاشم و هیچ فایده هم نداشته باشد. متنها توی ذهنم خیالانگیز و قابل تحملاند، بعد وقتی مینویسمشان مزخرفِ یکدست میشوند. هرکار میکنم نمیفهمم توی ذهنم چطور بودهاند. بیخودی خودم را ضایع میکنم. اصلا مرا چه به نوشتن؟ همهی آتیشها از گور زنگهای انشاء بلند میشود. مردهشور برده. یا نباید شروع میشد، یا حالا که شروع شد غلط کرد که تمام شد. خودم هم نمیدانم چه میگویم. وسط حرفهای معمولی هم همینطورم. دوساعت صغری کبری میچینم که منظور نهاییام را درست برسانم و نخواهم بیشتر توضیح بدهم! بعد ناگهان خودم را وسط یک جملهی بیربط پیدا میکنم و میپرسم: تو میدونی چی میخواستم بگم؟!