قرار نیست درمورد چرخیدن درون آب حرف بزنم، اما اساس حرکت این است که در آن چندصدم ثانیه که در آب سر و ته شدهای نترسی. و تا کامل شدن ۳۶۰ درجه، به حرکت دستها و جمع نگه داشتن پاهایت ادامه دهی. درحقیقت بسیار شبیه همان حالتیست که آدمها -و البته خیلی حیوانات دیگر- در روزهای منتهی به تولد تجربه میکنند.
شاید راحتترین حرکتی بود که یادگرفتم، طوری که انگار از درون غریزهام بیدار شده باشد.
اما آخرین باری که انجامش دادم، تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت انجامش ندهم. و هرچه از دورتر نگاهش کردم، ترسناکتر به نظر رسید، تا امروز که اصلا ناممکن مینماید.
یک روز هم آنقدر احساس بیهودگی کردم و آنقدر از خلأ تکثیر شده در وجودم معذب بودم که به بام کودکیهایم پناه بردم. جایی که اولین درخششهای علاقهام به آسمان، بر آن شکل گرفته بود. اما حالا روز بود و به جای اینکه سرم را بالا بگیرم، لبهی بام نشستم و پاهایم را به پایین آویزان کردم!
بارها این منظرهی بالا به پایین درختان توت و هلو و سیب و حوض مرمر مادربزرگ را از فاصلهی دورتر دیده بودم. اما این بار فرق داشت. فرقی که باعث میشد فکر کنم آنقدر سبک شدهام که میتوانم پرواز کنم. و اگر هم بیفتم، زمین شبیه یک بستر نرم پُر از پَر، ذراتم را در خودش جمع میکند.
چند روز بعد، دلم دوباره آن خلسهی بینظیر عصرگاهی را هوس کرد و از پلهها بالا رفتم. اما چیزی جز لبههای ترسِ نزدیکشونده ندیدم؛ زندگی باز خودش را به درونم کشیده بود و بقا میطلبید.
دیگر همهچیز یک بسیط محقر رهاکردنی نبود و رنگهای فریبنده رفتهبودند که به هم بیامیزند و جهان همان مغلقِ افسارگسیخته شود.
زمان، آن گذرندهی التیام دهنده نیست؛ عیار گردنه نشینِ نا امن کننده است.
و مسیرِ پیچیدن و حلنشدن، تا لحظهای که خودِ انسان تمام شود، ادامه مییابد.
* تسنیم خیلی خوب توضیحش داده: اینجا