یک زمانی آقاگل پستی از 24 ساعت خودش گذاشته بود که می‌خواستند تبدیل به چالش شود و نشد. همچنان قرار نیست بشود، اما به نظرم جالب آمد.  جهت بهینه سازی بیشتر روزهایم همچنین گزارشی را در نوت گوشی‌ام موقتا نوشته بودم که تصمیم گرفتم  بگذارم اینجا برایم بماند: 

شنبه

ساعت 8 صبح:

طبقه همکف دانشکده فیزیک- آزمایشگاه چگال تجربی

در جوار خانم ح و ث و آقای ر [این افراد مرتکب اختلاس نشده‌اند البته] در جستوجوی فیلتر و مکنده‌ی مناسب و بهینه کردن شرایط سنتز و زانو فرسایی شخص اینجانب بین آزمایشگاه نانوسنسور، ساخت مواد و کارگاه‌ها و و قرار گرفتن تحت اشعه‌ی UV و بحث و ایده و فلان.

نتیجه: 80% ناموفق!


12:45 ظهر

و بالاخره نهار دل‌ها! و جابه‌جا کردن مرزهای علم و تفکر و تعمق در راز آفرینش و کشف راز هستی به اتفاق خانم ث در مسیر سلف. |:


1:45 بعد از ظهر- آزمایشگاه خواص فلان

بیرون آوردن سمپل از محفظه‌ی UV پس از 60 دقیقه.

نتیجه: ظاهرا موفق!

همچنان بحث با خانم دکتر ح و ریسرچ...


3:00 بعد از ظهر- اتاق سمینار

حضور به هم رساندن در سمینار اجباری...! ارائه دهنده: دکتر داریوش وشایی. می‌فرمایند:" اگر راه امریکا باز شد و اومدید حتما یه سر به ما بزنید در دانشگاه کارولینای شمالی. خیلی با صفاست."

3:45 بعد از ظهر

جیم زدن از سمینار در موقعیت مناسب که دکتر Wh Question حواسش نیست.


4:00 بعد از ظهر-خوابگاه دختران

رها شدن از کوله‌ی 4 کیلوگرمی و جابه‌جایی وسایل ضروری.


4:15 بعد از ظهر- نقلیه

نشستن در اتوبوس... و غلبه‌ی خستگی بر پلک‌ها.

4:45 بعدازظهر- ایستگاه مترو قدس

[دینگ دینگ]؛ اولین کارت با صاحبش پیاده می‌شود.

در اتوبوس، گوش ندادن به موسیقیِ تا ته در گوش‌ها فرو رفته. باز کردن زنجیر ذهن وراج جهت جولان: خب... چی می‌گفتی؟!

4:30 ایستگاه مترو قدس

نیم ساعت در محضر میلان کوندرا

5 بعد از ظهر

ایستگاه مترو دانشگاه- هزارجریب شمالی

5:15

نگاه واجب به بنای آجری میدان برج و ذهن فروکش نکرده: همش وعده همش وعید! پس کی میری اونوری؟ اه!

- خیله خب! یه روز.

وارد شدن به آموزشگاه و نشستن در موقعیت دور از باد مستقیم کولر در انتظار استاد.

5:30

یک ساعت و نیم در همان فیگور قرار گرفتن، چشم در چشم استاد ح  و به ندرت پلک زدن در برابر هیجان این دنیای کثیف تازه کشف شده.

7:00

آنتراک با طعم چای کیسه‌ای، بیسکوییت و عذاب وجدان حل شده در لیوان یکبارمصرف. {دفعه بعد یه لیوان بیار که هی نخوای به مواد غیر قابل بازیافت و انرژی  و منابع مصرف شده برای رسیدن این کذایی به دست تو و سرانه‌‌ی تولید زباله در جهان فکر کنی با اون تصورات مسخره‌ی تینیجریت! - با منی؟ |: }

7:20

ادامه‌ی چسباندن چشم به تخته و گوش به دهان استاد.

8:30

طی کردن برعکس راهی که هنوز روز بود. احساس پوچی. خلأ. کاش از وسط همین خیابان پر از مظاهر امپریالیست روزنه‌ای به سمت یک بعد دیگر باز می‌شد. به سمت یک جایی که دنیا نباشد. یک بیرونی باید وجود داشته باشد به هر حال... - میشه ببندی؟

8:45

پایین رفتن از 32 پله‌ی ایستگاه مترو (مریضی مگه خب؟ از اونور بیا. دوست داریا. -از اینا با سرعت متوسط بیام پایین معقول‌تره؟ یا رو پله برقیِ یواااش بدوام؟  دومی /:  - ببند.)

نشستن در واگن-نهادن "بار هستی" بر دوش ذهن... و آرام می‌گیرد!

9:15

ایستگاه مترو قدس

دویدن به سمت سرویس دانشگاه...





این منوال شنبه‌ها و چهارشنبه‌هست. با جزئیات متفاوت. بجز پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها که به قول باکارها Off هستم. و برنامه جور دیگری پیش می‌رود. به خودآزاری با لبی آب یا کوچه پس کوچه گردی و سایرین.


روی هم رفته ریتم روزها خوب است. منقبض، سنگین، منبسط، سبک... در تعادل.