The Lost Piece :: Medium Shot

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «The Lost Piece» ثبت شده است

چیزی در میان

میم عزیز،

حالم خوب است. اما با تو که این حرف‌ها را ندارم؛ دیگر چاپلین هم به چشمم نمی‌آید. و وقتی فیلم می‌بینم، می‌فهمم که دارم فیلم می‌بینم! چه رسد به بی‌تربیت‌های بی‌خودی که ادای خوب بودن در می‌آورند -مثل این املی پولن ولگرد یا آن مرتیکه‌ی ریقو که نمی‌خواهم اسمش را بیاورم. عمرِ شاه دراز؛ ولی جداً آدم درْ جعبه‌ی مدادشمعی، سرگرمی و معنای بیشتر و ادا اطوار کمتری می‌یابد.

موسیقی را هم ترک کردم. نه چون فلانی، که نمی‌شناسیش، بهم گفت: «مرحله‌ی بعد از موسیقی، خودکشی است.» چون دیگر اِغنائم نمی‌کرد.‌ باور کن. من هیچ کجایم رابین ویلیامز و هدایت یا شریعتی نیست که آدمِ کشتن خودم باشم؛ فقط به Rain مایکل اورتگا گوش کنم یا می ناب و  مرا عاشقی شیدای بنان، یا آن قطعه‌ی خانمان‌سوز شجریان -که طاقت اشاره کردنش را هم ندارم- فرقی ندارد با اینکه دو ساعت اخبار خشن را به زبانی که نمی‌فهمم بشنوم. در هر صورت سرم درد می‌گیرد و قصد جسارت هم به صاحبان اثر و مکدر کردن آن همه مرید سینه‌چاک ندارم. سعدی هم اگر بگوید کژطبع جانورم، هیچ ناراحت نمی‌شوم؛ بگوید.

وقتی می‌گویم حالم خوب است، یعنی واقعا خوبم. اما پازلی هستم که تکه‌های گم‌شده‌اش بیشتر شده. وقتی می‌بینم شعورمان تحت تأثیر سردی غوره و گرمی مویز است، و در سیطره‌ی سیکل فیزیولوژیک و هورمون‌های موذی هستیم و یک ترکیب شیمیایی ۵ میلی‌متری می‌تواند یاغی‌های ذهنمان را به بند بکشد، فکر می‌کنم نه تنها مختار نیستیم، بل تا فرق سرمان در چرخ‌دنده‌های چیزی که نمی‌دانم چیست گیر کرده‌ایم و هیچ حس و احساسی معتبر نیست.

تو اما توی هیچ چرخ‌دنده‌ای گیر نمی‌کنی. مسبب خجلت زدگی‌م از خودم می‌شوی که نتوانم بپرسم: «چرا حالا که حالم خوب است باید پرده‌ی نحسی روی همه چیز کشیده شود؟» هیچ‌وقت ندیدم از خدا طلبکار باشی. همه چیز را گردن خودت می‌دانی. از هیچ اتفاقی اندوهگین نمی‌شوی.‌ هستی را بستر حرکت می‌بینی، و خودت را متحرک تام! تو این طوری. من مثل تو نیستم؛ برخلاف تصورم، هنوز آچار را توی دستانم ندیده‌ام و مرز بین توکل و طلبکاری را نمی‌دانم.

Modern Times

هفت خبیث، هفت پاییزی

آزمایشگاه واقعا واژه‌ی مناسبی نیست برای تنها جای پر رفت و آمد جهان که دوستش دارم. باید یک عنوان جدید برایش بگذارم که تداعی کننده‌ی سورنگ و توابع نباشد. یک چیزی که هم‌معنی آرامش باشد. برای جایی که اگر نبود، قطعا زیر بار هستی‌ام نیست می‌شدم و از دردهایم جان سالم به در نمی‌بردم. همه‌ی چیزهایی که دوست دارم، حکم مسکن‌های ضعیف را دارند و این جای پر رفت و آمد پر اتفاق پر هیاهو، خودِ مورفین باید باشد. یا نه... یک داروی تسکین دهنده بر اثر فراموشی. داروی پرت‌کننده‌ی حواس از درد. چیزی که آدم را به زندگی برمی‌گرداند و بین انسان و رنج‌های روحش جدایی می‌اندازد؛ قرار گاه... فراقگاه. جایی که از آزمون و خطاها، بحث‌ها، برخوردها، نتیجه‌ی مثبت پیش‌بینی‌ها و حتی از شکست‌ها می‌شود لذت برد. از هر ساعتش می‌شود به اندازه‌ی تمام زمان‌هایی که سر کلاس‌های بی‌روح، فرسوده‌اند، حقیقت‌ها آموخت و تغییر کرد!

اما هفت، [اغلب] ساعتیست که برق‌ها را خاموش می‌کنم، درها را می‌بندم و خش‌خش‌ترین مسیر  تاریک را برای برگشتن از دانشکده به خوابگاه انتخاب می‌کنم. تا فکر کنم. اول از همه به اینکه چطور بقیه‌ی ساعت‌های بیداری‌ام را  بین جماعت مست لایعقل بی‌تربیت وراج، از منفور به مطلوب تبدیل کنم. کار سختی نیست البته؛ فقط با خواصم حرف می‌زنم، با هم‌اتاقی‌های بزرگوارم چندان معاشرت نمی‌کنم و به کارهایم می‌رسم.

 وقتی برنامه‌ات را پیش می‌بری خوش‌حالی و از خودت و ساعت‌هایت و عقربه‌ها رضایت داری. زندگی، سخت، مهیج، مبهم و خوب است. اما مثل پازلی که در حال چیدنش هستی... و یک تکه‌اش نیست!


+تصویرنوشت: 1941-Ctizen Kane