چند ساعته خوندن یکی از دوست داشتنی‌ترین و طولانی‌ترین کتاب‌های زندگیم تموم شده. و همه‌ی این‌ها احتمالا پوچی بعد از چنین پایانیه!

توی تاریکیِ نزدیک به غروب از خواب بیدار شده‌م. دلم برای همه‌ی اونایی که از اینجا رفته‌ن تنگ شده. هیچ‌کدوم از ۳۴تا وی‌پی‌.انم کار نمی‌کنن. گویا سرماخورده‌ام.  مدت قابل توجهیه که ورزش نکردم. کلی چیز شستنی واسه بستن پرونده‌ی زمستون دارم. قدرت بیرون رفتن از خونه رو هم ندارم. دوتا مدرک آکادمیک دارم که کسی نمی‌خوادشون. چندتا مدرک غیر آکادمیک دارم که خودم نمی‌خوامشون. و خاکستر کلی برنامه‌ی نابود شده که گَرد حسرتشون پاک نمی‌شه. یک جوانی از دست رفته هم دارم البته. حوصله‌ی هیچ موجود زنده‌ای رو هم ندارم. در عین حال نمی‌دونم چطور پریشب نه تنها بالغ‌بر ۲۰ نفرو تحمل کردم و تو دهن اکثرشون نزدم، بلکه سه تا پسر ۵ تا ۹ ساله‌ی کافئین‌سرخود دورم آرام گرفتن و به ماجرای چی بودنِ راه شیری گوش دادن. تازه اونی که از همه کوچیکتر بوده و تا چند دقیقه پیش داشته به صورت صوتی کلمات کلیدی‌ای چون خر، گاو، آرمینِ خر و... رو تو گوگل سرچ می‌کرده ازم پرسیده ”اگه یه سیاره بخوره به زمین چی می‌شه؟“  بعد چشم همون آرمینِ خر خورده به عکسای کالوین و هابز و مجبور شدم تک تک ابرهایی که از دهنشون دراومده بوده و مناسب افراد خسته و پیر بوده به انضمام ” دست تخمه‌ایت رو مکرراً به گوشی نزن“ به فارسیِ زیر ۹ سال برای موهای لجوج ترجمه کنم. که خب، انصافاً خیلی راحت‌تر و لذیذتر از دهن به دهن شدن با آدم‌های خدا نکرده بالغه. و یادآوریش باعث می‌شه در حصار تنگ تمام ته‌کشیدگی‌ها برای فردام برنامه داشته باشم.



اینم از گل روی خانم لوته کستنر، نه چون هم‌نام معشوقه‌ی جوانی گوته است، بلکه چون feels so extraordinary.