خوش‌حالی عجیبی داشتم. و به هرحال نتوانستم سنگین‌مداری کنم. آخرش رفتم و بی‌ مقدمه به دوستم گفتم فرصتی که بردی، آرزوی به گوربرده‌ی خیلی‌هاست. وانگهی Don't waste it!

راستش یاد یک جایی از یک فیلم افتادم که جمله‌ی آخر را گفتم. In time فکر کنم:

مرد صبح بیدار شد و‌ دید غریبه‌ی متمول همه‌ی زمانش را بهش بخشیده، جز چند دقیقه‌ی لازم برای رسیدن به بالای پل! و روی پنجره‌ی رو به رودخانه نوشته:    Don't waste my time

اما به نظرم هیچ‌کس وقت آدم را هدر نمی‌دهد. همه‌ی آدم‌ها درست به جا و در نوبت خودشان وارد می‌شوند و یک‌ سرنخ تازه‌ از دور گردنت به دستت می‌دهند، که می‌توانی آن‌ را بکِشی و بمیری، یا باز کنی ‌و از کشف نفس‌های نکشیده در حیرت شوی.

به دوستم گفتم همه‌ی سناریوهایی که رنجیده‌های جهان نوشتند و چاره‌ای جز چال کردنشان نیافتند، لای زرورق استریل افتاده دستت. راستش این‌طورها که نگفتم. مستقیم و بی‌ابهام هسته‌‌ی حرفم را شکستم و دانه‌اش را گذاشتم کف دستش!

ولی نمی‌دانم چه دردی بود که وسط پیام‌ها ناگهان دیدم دارم هق می‌زنم و حواسم نیست. درست مثل همان ساعت اول. انگار نه انگار این همه زمان گذشته. انگار نه انگار این وسط حتی از کسانی خوشم آمده. هرچند معدود، کم، کوتاه. انگار نه انگار اصلا دیگر طرف را نمی‌شناسم. نمی‌دانم چه کسی‌ست. درکش نمی‌کنم و هرچقدر هم فکر کنم نخواهم فهمیدش. که البته حتی نمی‌توانم فکر کنم. حسی نمی‌توانم داشته باشم.‌ و اصلا خودم، فرسنگ‌ها با خودِ آن لحظه‌ها دور و غریبه‌ام.

اما عجیب است که هرکار می‌کنی تهش می‌بینی ”هنوز وصله‌ی دل، دو سه بخیه کار دارد“

و همین به اندازه‌ی کافی زیباست. کامل است.

وگرنه فکر کن، کن فیکون می‌شدی و بعد از مدتی همان که بودی، بودی. و هرچه نبودی، همچنان نشده بودی.

رنج باید آدم‌ را پُر، و پررو کند.

و به جای اینکه زیباترین آن ِ انسانی را از ترس ربوده شدن، از خانه بردن و کشتن و در هفت کفنِ انکار پیچیدن، باید بگذاری‌ش روی سرت و حق حق کنی.

هرکس نترسید برد، و هرکه ترسید پوسید.

من خودم از فکر دیگران می‌ترسیدم. از طفلکی و خالی و جورهای ناسالم دیگر به نظر رسیدن. از لوث بودنِ پیشاپیش همه چیز می‌ترسیدم.

می‌ترسیدم که می‌ترسیدم، به درک. حالا که نمی‌ترسم:

”من یک روزِ نسبتاً سرد زمستان، دقیقا اول اسفند، حدود ساعت ۴ ربع کم بعد ازظهر، زیر سقف تالار اصلی کاخ چهلستون اصفهان، عاشق شدم.“

در یک لحظه. و تا امروز، بی هیچ حسرتی، عاشق منِ آن لحظه‌ام مانده‌ام.

زیبا بودم و کامل. بی‌پروا و پرنقص. پرشور و ناشی. زنده و آسیب‌پذیر. درست همانی که باید می‌بودم.