آزمایشگاه واقعا واژهی مناسبی نیست برای تنها جای پر رفت و آمد جهان که
دوستش دارم. باید یک عنوان جدید برایش بگذارم که تداعی کنندهی سورنگ و
توابع نباشد. یک چیزی که هممعنی آرامش باشد. برای جایی که اگر نبود، قطعا
زیر بار هستیام نیست میشدم و از دردهایم جان سالم به در نمیبردم. همهی
چیزهایی که دوست دارم، حکم مسکنهای ضعیف را دارند و این جای پر رفت و آمد
پر اتفاق پر هیاهو، خودِ مورفین باید باشد. یا نه... یک داروی تسکین دهنده
بر اثر فراموشی. داروی پرتکنندهی حواس از درد. چیزی که آدم را به زندگی
برمیگرداند و بین انسان و رنجهای روحش جدایی میاندازد؛ قرار گاه...
فراقگاه. جایی که از آزمون و خطاها، بحثها، برخوردها، نتیجهی مثبت
پیشبینیها و حتی از شکستها میشود لذت برد. از هر ساعتش میشود به
اندازهی تمام زمانهایی که سر کلاسهای بیروح، فرسودهاند، حقیقتها
آموخت و تغییر کرد!
اما هفت، [اغلب] ساعتیست که برقها را خاموش میکنم، درها را میبندم و
خشخشترین مسیر تاریک را برای برگشتن از دانشکده به خوابگاه انتخاب
میکنم. تا فکر کنم. اول از همه به اینکه چطور بقیهی ساعتهای بیداریام
را بین جماعت مست لایعقل بیتربیت وراج، از منفور به مطلوب تبدیل
کنم. کار سختی نیست البته؛ فقط با خواصم حرف میزنم، با هماتاقیهای
بزرگوارم چندان معاشرت نمیکنم و به کارهایم میرسم.
وقتی برنامهات را پیش میبری خوشحالی و از خودت و ساعتهایت و
عقربهها رضایت داری. زندگی، سخت، مهیج، مبهم و خوب است. اما مثل پازلی که
در حال چیدنش هستی... و یک تکهاش نیست!
+تصویرنوشت: 1941-Ctizen Kane