چون که خراب و آش و لاش و تون به تون و اشکی، با التماس و غلط کردم، اومدم که خودت یه جوری قضیه رو رفع و رجوع کنی. دیدی که من هیچ بلد نیستم و بی وقفه سوتی می‌دم. امید یادگرفتنم هم نیست. بذار اینو یاد نگرفته از دنیا برم ولی مسئله خودش همین‌طوری خود به خود درست بشه. که البته ”خود به خود“ نام دیگر توست. می‌دونی که. چون مثل این‌که دقیقا همون‌جایی هستی که فوتون خودش همین‌طوری بیخودی می‌ریخت بیرون. یا اونجا که کریِن نوشته بود ”الکترون تصمیم می‌گیرد...“. یا اون جا که -هایزنبرگ- وسط راه‌رو حیرون موند.‌ چند روز پیش از پشت در قد بلندی کردم دیدم هنوز همون‌جا حیرونه. خب منم می‌دونم حتما یه جایی یه توضیحی هست... .
به هرحال. خواب بیدار بودم که دیدم باید چیزایی که بدست میارم رو‌ بنویسم یک طرف؛ چیزایی هم که از دست می‌دم یک طرف. از غالب شدن هر کدوم از دو طرف هم مثل دویدن مارمولک می‌ترسم. فقط امیدوارم تهش این‌طور نشه که بپرسم بچسبم یا ول کنم؟ بگه: به خدا توکل کن! من اگر همچین کارای مهمی رو بلد بودم که الان به جای درجا زدن بین صفر و ۰/۱، داشتم چون بزغی و صعوه‌ای بر روی آب می‌رفتم و چو مگسی و زغنی در هوا می‌پریدم. تو رو خدا گردن بذار یه کاری کن تهش دوباره من نمونم و اون یه کروموزوم اضافه‌م... .
جای خوش‌مزه‌ و کم نمکش هم اینه که یه جنگ صدساله‌ی دیگه تموم شده. یعنی تو این فقره عقل و دلم مثل ظرفای مغز تو کله پزی انقدر از رو هم رد شدن و مثل سوپ سرماخوردگی میکس شدن که واقعا الان قابل تشخیص نیست کدوم به کدومه و کی داره اینو افاضه می‌فرماید که؛ دیدی ته اونی که از لج سیستم دفاعی زندگی رو ارز رایجت حک کرده بودی که توش تراست داری هیچی نبود؟ دیدی چشمتو رو ابرای باران‌زا بستی، تو برهوتِ ناگهان باز کردی؟ دیدی وسط چله‌ی تابستون، به پاییز نرسیده، تار موهات زرد شد سفید شد ریخت رو زمین گفت خِش؟ اصن یادت هست چی شد چرا شد؟
بعدم حالا اصلا هرچی. شما که هیچ برگی به زمین نمیفته مگر اینکه خبرشو داری؛ هیچ دهنی صاف نمی‌شه مگر در جریانی؛ هیچ‌سری به سنگ نمی‌خوره، مگر خودت کوبیده باشی؛ هیچ‌کس هیچی رو نمی‌فهمه مگر روح‌اینا رو شخصاً نفرستاده باشی سروقتش، خب... ”ما هم آدمیم؛ دوست داریم بفهمیم.“
راستی خوبیش اینه وقتی می‌گم روح، لازم نیست ابهام زدایی کنم که منظورم، بتشیبا و سِر نیکلاسِ بی سر نیست. کلا از مهم‌ترین خوبیات اینه که آدم گره نمی‌خوره سر رسوندن منظورش بهت. مثلا اینطوری: انت الذی لازم نیست هیچیو بهت توضیح بدی. انا الذی چل بار همه چیو به چشم نشون دادی تهش دوباره همون غلط تاریخی رو به اشکال مدرن و پست مدرن تکرار می‌کنم... ‌.
ولی فکر کن حتی تو هم نبودی که آدم هیچی نگه و خودت تا تهش بری. چی می‌شد؟ کنه کلمه عقیم می‌شد حس می‌کنم!



+ با تصرف و تلخیص
   که یادم بمونه هم خودش رفع و رجوعش کرد. هم یادم داد.