- /ضمیر
- ۴ نظر
ظهر وسط مرداد بود. نوتیفهای گاه و بی گاه تلگرام میاومد و خودمو زده بودم به نبودن. نوتیف میاومد و من به وبلاگ خوندن، به نوشتن، به گشتن ادامه میدادم. تهش این بود مامانش زنگ بزنه بگه چطوره؟ مامان منم بگه امروز بهتره.
از اینکه واسه بار سوم تو این دو هفته بگم میخوام تنها باشم میترسیدم. میخوام غرق چیزایی باشم که خیلی وقته از دست دادم و دیگه نمیتونم به دست بیارم. میخوام تو حسهای نوجوونیم باشم. میخوام تنهایی تجربهشون کنم.
دائما یه چیزی تو ذهنم بود که یه جای این قضیه ایراد داره. یه جای اینکه من دوست ندارم یکی همهش بهم چسبیده باشه. یه جای اینکه از ذات حرف زدن لذت نمیبرم. یه جای این حس که انگار دارم درک نمیشم. انگار همه چیز فقط یه تصویر مجازیه.
مهدیس چقدر دوست دارم باهات حرف بزنم! چقدر دوست داشتم الان پیشم بودی. ببخشید ولی دوست داشتم فقط خودت تنها پیشم بودی. من و تو. تو تاریکیِ اون اتاق سرده. که یه پنجرهی بزرگ رو به حیاطِ پر درخت داشت. یادته داشتی درمورد تحقیقات فرنگیا در باب مسائل ماورا طبیعه میگفتی که یه دفعه یه صدای خیلی عجیب از بیرون اومد؟ ((:
فرداش فهمیدیم صدای یه سگ بوده که البته بازم معلوم نبود چرا اون ادا رو از خودش درآورده بود. فکر کنم تنها موضوعی که تو درموردش باهام حرف میزدی و واسه من جذابیت نداشت همین چیزای متافیزیکی بود. چاکرا و جن و بیگانگان و عره و نره و...! من اصلا تو این باغا نبودم هیچوقت (فقط سعی میکردم قشنگ گوش بدم که ذوق تو خش نیفته). الانا هم وقتی کسی مثلا درمورد حیات فرازمینی ازم میپرسه، میگم damn it if there is, damn it if there isn't. با این حال تو خیلی دوست داشتی. ولی بین ماها هانیه انرژیهاش قویتر بود. الان که دارم فکر میکنم هی میخوام بگم من چی دوست داشتم ولی یادم نمیاد! آها! نجوم. من آسمونو خیلی دوست داشتم. تاریخ هم دوست داشتم. چیزی که من و تو رو خیلی به هم پیوند داد آسمون و هری پاتر بود. فکر کنم. ولی نه. باید خیلی بیشتر از اینا باشه. ما دوست داشتیم همه چیزو بفهمیم. ما آرزو داشتیم دانشمند بشیم و همهی دنیا رو ببینیم. ما جفتمون رو سامانِ ”خیلی دور خیلی نزدیک“ کراش داشتیم. چون ورژن به مطلوب رسیدهی ما بود. چون اونطوری بود که ما دوست داشتیم باشیم. و کارایی که ما دوست داشتیمو انجام میداد. مهمم نبود که داره میمیره. ما دوست داشتیم سامان باشیم.
اینطوری شد که من سر از فیزیک درآوردم. بعد سر از کویر، بعدم دو راهی بین پاسپورت مفت سوئیسی و متهی وجدان. (آخرم همین چربید؛ که من این همه شرقیت نکشیدم که تهش به گِلترین مانیفست غربی فرو برم.)
الانم که اینجام. همون نقطهی صفر تکراری و دوّار. همون تقلای برای بقا.
ولی کاش یکم دوباره دهه هشتاد میشد. کاش دوباره موهای بلند و لخت دانشجوها با عینکهای نازکشون مد میشد. کاش دوباره فکر میکردن مؤذن جامعهن. تصویر روشن فکری تو کافه نشستن بود. حنای گفتوگوی تمدنها رنگی داشت. کاش زاینده رود دوباره آبی میشد. کاش بازم یکم دوران طلایی وبلاگنویسی میشد.
cafe terrace at night
+ میگم کامنتها رو باز کنم؟