بایگانی اسفند ۱۴۰۰ :: Medium Shot

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

زمستان؛ پرش از مانع


تقدیمیه‌ی پایان‌نامه‌ی ارشدم است. و سهمم را از این عمر قریب ۲۷ ساله نشان می‌دهد. چون تازه فهمیده‌ام هیچ‌وقت جزئی از زندگی خودم نبوده‌ام. فقط شاید گاهی از فاصله‌ی خیلی دور تماشایش کرده باشم طوری که متوجه حضورم نشود. شاید یک بار توی خواب باهاش قدم زده باشم. شاید چند بار پایم به گوشه‌اش گیر کرده باشد. انگار هیچ وقت بلد نبوده‌ام چطور می‌شود جزئی از چیزی باشم که باید تمامش می‌بودم.
در این حال است که آدم، به دلایل مختلف، باید یکی که اهل نوشتن است در زندگی‌اش داشته باشد. یک دلیل این‌که می‌فهمی فقط یک خاکستر رها شده در باد نبوده‌ای و یک جاهایی وجود و حضور داشته‌ای.
دیگر این‌که می‌فهمی حرف‌هایی که اصلا به یاد نداری روزی گفته‌ای، چقدر قدرتمند بوده‌ و توی ذهن دیگری چرخ و تاب خورده‌اند.
از لحظه‌ای که برای اولین بار مرا دیده و آنچه در ذهنش گذشته تا حرف‌هایی که بعدها زده‌ام، تا امروز را می‌توان در گوشه گوشه‌ی نوشته‌هایش که تازه دست بر قضا به تورم افتاده‌اند، پیدا کرد. جایی نوشته به قول فلانی: ”آدم نمی‌دونه با طی کردن هر مسیر، چه چیزی رو تو راه‌های دیگه از دست داده.“
نمی‌دانم منظورم در آن لحظه چه بوده. اما برداشت امروزم این است که آدم مجبور نیست تا قعر دوزخ پای انتخاب‌هایش بماند و توجیه کند و کاریه که شده را به عمق ناآرام و چشمِ پشت سرْ نگرانش بپذیراند.

یک دلیل دیگرش این است که آدم‌هایی که می‌نویسند الهه‌ی جزئیاتند. چیزهایی را می‌بینند که دیگران نمی‌بینند، چیزهایی را به خاطر می‌سپارند که دیگران فراموش می‌کنند. چیزهایی را جذب می‌کنند که دیگران عبور می‌دهند. کار را به اپتیک نمی‌کشم. خلاصه‌اش این‌که می‌دانم تمام این مدت چقدر برای آدم‌های زندگی‌ام بد بوده‌ام. چقدر بی‌قرار بوده‌ام، و چقدر صبور بوده‌اند. چه‌قدر لطف بی‌جواب بوده‌اند، و چه‌قدر طلبکاری بی‌حساب بوده‌ام. چه‌قدر دور شیرین و نزدیک تیز و ترشی داشته‌ام.
و بیرون کشیدن جذابیت از روح چنین موجودی فقط از کسی که می‌نویسد برآمدنی‌ست.
با خودم گفتم: تو این همه چیزهای خوب از من نوشتی، تمام مدتی که آن همه بد بودم‌. چرا من از تو یاد نگیرم؟ تو که یکی از تنها دو نفری هستی که حق دارند بهم کتاب هدیه بدهند چون می‌دانند چه چرندیات و‌ کفریاتی را دوست دارم و سلیقه‌ی خودشان را توی حلقم ملاقه نمی‌کنند. این مِهر بسیط تو باعث شد فکر کنم هرچند دلم از فلانی پر است اما چرا فراموش کنم که وقتی رو به دیوار در خودم جمع شده بودم و پتو را سفت روی سرم کشیده بودم، از درون تهی می‌شدم و کاری ازم برنمی‌آمد، یک ثانیه غافلگیرانه توی بغلم گرفت که حداقل برای لحظه‌ای فکر کردم تنها نیستم. هروقت می‌خواهم بشورم و کنار بگذارمش یاد همان یک لحظه شرمگینم می‌کند که می‌دانم از ته دلش بود و صادق‌ترین نقطه‌ی وجودش.

باری سرو روانم، کاش تو هم یکی که اهل نوشتن است در زندگی‌ات داشتی. چون من دیگر اهل نوشتن نیستم. و نه اهل خواندنم، نه دیدن و نه شنیدن. یکی یک جایی یک نقطه‌ی عجیب در زندگی‌ام گذاشته است. یادم نیست کجا؛ یادم نیست چرا. اما می‌دانم من دیگر جایی کاری ندارم؛ فقط زور می‌زنم که یک کارهایی داشته باشم.
پس بی‌زحمت ”همتم بدرقه‌ی راه کن... که درازست ره مقصد و من نوسفرم.“

پاییز؛ جادوی احتمال

برگشتن؛ به جایی که کسی که نمی‌شناسیش به اسم صدات می‌کنه.