!Ever ago :: Medium Shot

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «!Ever ago» ثبت شده است

دریغانه

همین‌طور است که گاهی فکر می‌کنم پس شاید من آدم‌ شکست خورده‌ای هستم که کودکی‌ام هنوز انقدر برایم زنده است و [مَجازاً] هیچ‌چیز از یادم نرفته و‌ نمی‌رود؛ مثلا گذشته‌ای که هنوز در آن اشتباهی نبوده؛ یا گذشته‌ای که هنوز جا برای اشتباه کردن داشته. شاید همین است!
بعد سعی می‌کنم به درون آدم‌‌بزرگ‌های آن موقع بروم. به حرف‌هایی که با بچه‌های ناشی نمی‌زدند؛ به حس‌هایی که با کسی شریک نمی‌شدند. آن دورانی که برای من با چراغ بنفش زیر پروانه‌ی پنکه‌ توی تاریکی، کم نیاوردن از هانیه، گرد و خاک‌ توی باریکه‌های نور، واسه خودم بودن بشقاب نارنجیه و لق بودن حوض مرمر شش گوش تنیده شده، برای آن‌ها چطور بوده؟ آن‌ها را یاد چه چیزهایی می‌اندازد؟ از چه چیز رنج می‌برده‌اند؟ ”حقیقت را چگونه یافته بودند؟“  تنهایی را چطور احساس می‌کرده‌اند؟ چه اضطراب‌هایی داشتند وقتی نهایت درک من از زندگی انسان روی زمین، انتظار برای کسی بود که دیگر نبود؟ اینکه چرا رفته؟ چطور باید ملاقاتش کرد؟ و باور شعرهای شبانه:
ماه سفیدِ تنها / که هستی پشت ابرا
نقره‌کِشونِ کهکشون / چراغ سقف آسمون
به من بگو وقتی که پر کشیدی/ فلان کسو ندیدی؟
...


این را می‌فهمم. که آدم‌بزرگ‌ها، دلتنگی‌هایشان را توی ریتم این شعرها می‌ریخته‌اند و چه خوب منتقلش می‌کرده‌اند!
پس انقدر پشت ابرها و ستاره‌ها را تجسم کردم که بالاخره مَرگیدن برایم عادی شد و وقتی پرسیدند کجا رفته؟ گفتم: تو آسمونا.
اما حالا برایم عادی نیست. خیلی چیزها بدیهی است، اما هیچ چیز عادی نیست. عادی نیست که بعد از ۸-۹ سالگی دیگر نتوانستم آن خلسه‌ی عجیب را تجربه کنم -که خیلی بعدها فهمیدم چیزی دقیقا شبیه آزمایش نفْس ابن‌سینا بوده؛ و آنچه می‌مانْد و دیوانه می‌کرد و حل نمی‌شد ”نفس“ بوده. حس رسیدن به آن فشردگی معلق، آن وجود داشتنِ مطلق، هنوز یادم هست. تخیلاتم، تصاویر توی ذهنم، حتی بعضی خواب‌های کودکی‌هایم هنوز یادم هست، و می‌دانم که دوستش ندارم. می‌دانم که اگر هزار بار به تمام لحظه‌هایش برگردم هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. در همان بندها قرار می‌گیرم. همان‌قدر ناتوان می‌شوم. همان‌طور پیش می‌روم و باز به همان اشتباه‌ها می‌رسم.
من شکست خورده نیستم. من درد آدم‌بزرگ‌ها را درک می‌کنم. تنهایی نوجوان‌ها، اخلاق سّگ کنکوری‌ها، حیرت جوان‌ها و سیر و سرکه‌ی دل میانسال‌ها را به یاد می‌آورم.
من احساس می‌کنم، پس مست نیستم، پس فکر می‌کنم، پس هستم.



عنوان: معادل تمیزی از ”نوستالوژی‌“ است.

حال وارونه

بچه که بودم سه تا حسرت داشتم:

یکی اینکه موهام بلند باشه.

دیگه اینکه انگشتر داشته باشم.

بعد هم اینکه کفش تق تقی بپوشم.

Please Be Warm

صدایی در درونم می‌گفت یک بار هم که شده دست از متهم کردن این و آن بردارم و تقصیرها را به گردن بگیرم. همان صدایی بود که هر روز و دائما برای همه چیز سرزنشم می‌کند و تأکید می‌کند: تقصیر توئه!

فقط بعضی‌ وقت‌ها، بعضی وقت‌ها، زورم می‌رسد بهش بگویم خفه شو و بگذارم دلم برای یک لحظات بخصوصی تنگ شود. برای روز دوم عیدی که صبحش را پایین آبشار نشستیم و مواظب بودیم بهمنِ سرازیر شده از کوه را تحریک نکنیم. من ۱۳ سالم بود. با لباس‌های پلوخوریمان رفته بودیم و دو ساعت بعد چنان سردمان شد که دوتا پای یخ زده داشتیم، چندتای دیگر هم قرض کردیم تا از سوز فروردین کوهستان فرار کنیم. البته بجز من؛ تا پای ماشین از بغل این به بغل آن دست به دست شدم که مثلا امانت بودم و چیزیم نشود. بنده خدای اولی پایش گیر کرد و دو نفری روی برف‌ها خوردیم زمین. بعدها با یادآوریش می‌خندیدم اما همان لحظه... چقدر بد بود. چقدر شرمنده شدم. هنوز هم نمی‌توانم یک نفس بگویم که چه نسبتی با هم داشتیم؛ پسر پسر عمه‌ی مادربزرگم اگر اشتباه نکنم. خدایش رحمت کناد. مرد قوی و طبیعت‌پرستی بود و آخر سر، همان مرض استیون هاوکینگ را گرفت که ظرف ۴ سال از پایش درآورد. یکبار هم پسرعموی مادرم بغلم کرد برویم از کجا نمی‌دانم چی بخریم. ۳-۴ سالم بود. توی راه همش سوال‌های آگوگویی می‌پرسید و هی می‌گفت ”چقدر باهوشی، چقدر باهوشی، از کجا فهمیدی؟“ عموی اولم هم نصف شب می‌انداختم روی کولش و تا پارک شهر را پیاده گز می‌کرد تا چند دقیقه روی تاب و سرسره‌های سرد بازی کنم و خوابم بگیرد اما سرتق‌تر از این باشم که بگویم دیگه بریم.
آخری را خودم یادم نیست. یک عکس است از دوتا بچه‌های عمه‌ام و منِ چند ماهه که لای قنداق و پتو پیچ شده توی بغل خاله‌ی جوان‌مرگ شده‌ام نشسته‌ام و نگاه عاقل‌اندر سفیه‌م را به دوربین می‌ریزم. گویا با صفت پرمدعایی و هیچ‌کس را به هیچ‌جا نگرفتگی اصلا متولد شده‌ام. انگار از اول همین‌قدر بی‌ادب و تربیت‌ناپذیر بوده‌ام.
 آخرین باری که کوه رفتم و از قضا پدرم درآمد و هیچ‌کس بغلم نکرد، روی زمین قدم به قدم گل حسرت روییده بود. همین دوماه پیش بود. اثرات یک خرس قهوه‌ای هم بود که به یمن قدوممان به محل زندگی‌اش، روی هر سنگی که پا گذاشته بود قضای حاجت فرموده بود. همین ”فرموده بود“ را اگر به دکتر دابلیوایچ کوئسچن بگویم بهش برمی‌خورد. مرض دارد. تصور می‌کنم انگشت دوم پایش از شست کمی بلندتر و کوفته است و پوست روی مفصل‌ها کمی تیره شده. اشکال باید از کفشش باشد. قبلا کفش‌هایی شبیه کفش کوه‌نوردی می‌پوشید و سر کلاس می‌آمد که آدم هوس می‌کرد بگوید: ”بشوی اوراق اگر هم‌درس‌ مایی بریم این کوه سید ممد رو فتح کنیم بینیم بابا!“ اما حالا نمی‌شود از این چیزها بهش گفت. چون اعصاب آدم را خرد و موضوع تزی که یک‌سال رویش کار کرده‌ای را عوض می‌کند. همه‌ش هم تقصیر خودم بود!

ناراحت نیستم. اما سرد است. و دلم یک بغلِ اساسی می‌خواهد.

 

As Far As My Feet Will Carry Me-2001

 

 

 

!Rose Bud

  • /ضمیر

خواهرم واقعا کنکوری شده. و این برای من عذاب‌آور است. چون علاوه‌بر اینکه دیگر نمی‌توانم اذیتش کنم و برایش فیلم‌های آدری‌ هپبورن را بگذارم که متمایل به دنیای کلاسیک شود، باعث شده در کنار تمام اشتباهات ادوار زندگی‌ام که دائما توی ذهنم ارکستر سمفونی‌ای اردک‌وار اجرا می‌کنند، غلط‌های عصر کنکورم را هم بعد از سال‌ها به‌ یاد آورم، و لایو اند این استریو هی جلوی چشمم پخش شوند. که قشنگ بفهمم همیشه چقدر مسئله ساده است و چقدر عادت دارم پیچیده‌اش کنم و کله‌شقانه جانب احتیاط را بگیرم، تا کناره‌هایم به گارد ریل کنار جاده بگیرند و پوستم تا ته کنده شود.

امروز هم که بالاخره در آستانه‌ی در ظاهر شد و‌ با چهره‌ای که بیشتر از همیشه کیت بلانشت شده بود گفت: تو اتاق تو تمرکزم بیشتره! (:

و این آخرین سنگر را هم دادم؛ که بیشتر مفید باشم. یعنی که خودم و قلعه‌ی هزار اردکم و امیالِ معلوم نیست از کجا پیدا شده‌ام و شاخ و‌ برگِ غلط‌اندازم را ببرم جای دیگر، و امواجم را از راه دورتری بفرستم تا فرصت بیشتری برای مثبت شدن پیدا کنند. چون من همیشه دیرم. و از آدری هپبورن و نگفته‌های رفته و پلن کنکور و عجایب نوجوانی، فقط فلوکستین می‌ماند و بیتی از شهریار:

روح سهراب جوان از آسمان‌ها هم گذشت/ نوشدارویش هنوز از پی دوان است ای پری!

Emelyn Story's gravestone

ضمن ارادت به تمام نیست‌شدگان

آقای سین از وبلاگ‌نویس‌های اعصار گذشته در بلاگفا و همشهری ما بود. گاهی در نوشته‌هایش به پارکی در حوالی منزلشان اشاره می‌کرد که قسمت هرچند کوچکی از خاطرات کودکی‌ام را تشکیل می‌داد. روان و امواج‌گونه می‌نوشت؛ از شعرها و داستان‌های کوتاهش، از غم‌ها و نشدن‌هایش، از رفتگان بی‌برگشتش...

خلاصه‌ که تلخ را شیرین می‌نوشت و خواندنش را دوست داشتم.

هرچند مثل همه‌ی بلاگرهای بیمار، ناگهان در یک اقدام انتحاری کاری کرد که دیگر وبلاگی با آن آدرس وجود ندارد، اما این بیت خودسروده‌اش احتمالا تا ابد در ذهنم خواهد ماند:

ای که از عالَم بالا به بلا می‌آیی

ان‌ الانسان لفی خسر، لفی تنهایی

۲. پس یک ربع قرن که می‌گفتن این بود.

  • /ضمیر

تصمیم گرفته بودم هیچ‌وقت مثل بقیه بزرگ‌شده‌ها تلخ و آروم و جدی و نِشسته نشم. همیشه سرخوش و شگفت‌زده و‌ پرجنب‌وجوش بمونم و‌ خسته نشم. مثل اونا با خوابیدن عصرگاهیم، خونه و شعاع نور تابیده روی فرش‌ها رو ساکت و دلگیر نکنم. همیشه با بچه‌ها قایموشک و اسم‌فامیل بازی کنم. و بخصوص اینکه مهربون و فضانورد بشم، و کاری به سروصدای بچه‌ها نداشته باشم و هیچ‌وقت بهشون نگم: بشینید!

راستش هیچ‌وقت به هیچ‌بچه‌ای نگفتم بشین! و‌ همچنان، کاری به سروصداهاشون ندارم.

اما بالاخره انقدر بزرگ شدم، که دیگه نتونستم از اندوه خالی بشم.

۱. ضد بزرگترها

در راستای عملی کردن این پست و از یادآوری چیزهایی که فراموش کرده بودم... مثلا یادم اومد که در سنین قبل از ۱۱ سالگی چقدر موجود معترض، مبارز و شورشی‌ای بودم. انگار واقعا تغییرپذیر بودن دنیا رو باور و از محدوده‌ی خودم آغازش کرده بودم.