شاید در طول زندگیم گاهی خلافش به نظر رسیده اما، من همیشه متوسط بودم. و به دلیل وفور بی‌ربط‌ترین علایقی که از هیچ‌کدوم نمی‌تونم بگذرم، شاید همیشه همین‌قدر متوسط بمونم. جایگاهی امن اما پر استرس!

وسعت، باعث شده در هیچ چیز عمیقا رسوخ نکرده باشم و بنابراین، هیچ‌وقت نمی‌تونم مدعی هیچ شناختی بشم و هیچ‌چیز نیست که باهاش شناخته بشم.

گذشتن از هر علاقه، چیزی جز حسرتِ زمانِ از دست‌ رفته برام نذاشته، اما جبران اون زمان هم چیزی بهم اضافه نکرده؛ باعث نشده فکر کنم دیگه چیزی به خودم بدهکار نیستم.

حق با دوستم بود: ”بازسازی زمانِ رفته، کیفیت قبل رو‌ نداره. مثل جریان رودخونه است.“ عبور می‌کنه و فقط یک بار می‌تونی پاتو بذاری توش‌.

اما مسئله‌ی اصلی این نیست.

یکی از درخشان‌ترین قسمت‌های ”جزء و کل“ جاییه که هایزنبرگ در اجتماع جوانان آلمانی در روزهای بعد از جنگ و تصرف مونیخ شرکت کرده و به مفهوم ”نظم“ فکر می‌کنه؛ ”[مشخصاً] نظم‌های جزئی راه به جایی نمی‌برند. چرا که تکه‌هایی بیش نیستن که از نظم کانونی جدا شدن و رو به سوی یک کانون وحدت‌بخش ندارن.”

اینجاست که هایزنبرگ موسیقی رو به‌ عنوان یک هدایت‌کننده به نظم کانونی، در کنار فلسفه و دین قرار می‌ده، اما با اطمینان، برای ادامه‌ی زندگیش فیزیک رو انتخاب می‌کنه. معتقده که دوراهی‌ای پیش روی ما نیست و باید دید انسان در چه زمینه‌ای می‌تونه سهم بیشتری داشته باشه.

پس مسئله‌ی اصلی، پیدا کردن چیزیه که توش سهم بیشتری می‌تونی داشته باشی و ترسِ اینکه هنوز پیداش نکرده باشی و هیچ‌وقت هم پیداش نکنی. ظاهرت همیشه همینطور دمدمی می‌مونه و درون منسجم اما کنترل نشده‌ت رو رنج می‌ده.

یه حسی شبیه  اون یکشنبه‌ای که استاد به سرش زده بود و به دانشجوی دکتری در آستانه‌ی دفاع گفت: هیچ کدوم از کارهایی که تا حالا کردی به درد نمی‌خورن!

و برای اولین‌بار، حلقه‌ زدنِ شکست و فروریختگی رو تو چشم‌های یکی از قوی‌ترین افرادی که می‌شناختم دیدم.



+مناسب‌تر این بود که اینجا یه موسیقی کلاسیک یواش بذارم، اما خاصیت این تِرک اینه که وقتی به آهنگ و ریتمش گوش می‌دم، رسالتش انجام می‌شه و  وقتی به حرفاش  توجه می‌کنم حس پوچی و رکود بهم دست می‌ده. شاید چون بی‌معنی‌ترین واژه‌ها ”آرزو“ و ”رویا“ هستن و وارد کردنشون به هر زبانی، خیانت بوده؛ تنها چیزی که "زندگی در واقعیت" نیاز داشته، هدف و برنامه (پلن)  بوده و «الباقی اضافات است».