- /ضمیر
- ۰ نظر
یادم نیست کِی کجا خوانده بودم: فکر کردن به آینده خواب را از سر میپراند و فکر کردن به گذشته، برعکس، خواب را به چشم میآورد.
به نسبی بودن گزاره ایمان داشتم، اما سعی کردم امتحانش کنم و همزن وسواسم را از برنامههای فردا که هر لحظه در ذهنم جزئیتر میشدند بیرون بکشم و بخوابم. اما دیدم دیگر چیزی از گذشته برایم نمانده است. از حوادث، از کم و زیادها، از اشتباهها و از آدمها هزارها کیلومتر گذشتهام و گذشته برایم تمام شدهست. در حال ماندهام، در لحظهها، در امروز و نهایتا فردا یا دو-سه ماه دیگر. بیشتر نه. در آماده شدن برای کمینهای روبهرو! در جمع و جور کردن پراکندگیها و طبقهبندی دقیقهها.
درحالی که برخیها تماس میگیرند و با شوق تبریک میگویند، و اطرافیانم اعتراض میکنند که اعتماد به نفس ندارم و هرکس دیگر جای من بود الان از سر و کول ملت فلان جا بالا میرفت و چرا من هیچ احساسی ندارم، به این فکر میکنم که مگر چه احساسی باید داشته باشم؟ خودم بهتر میدانم چه کسی هستم و ضعفهایم چقدر بیشتر از بلندای هر تصوریاند، و این روزها یقهی هرکس را که توی هر کوی و برزن بگیری از من و چارپایههای زیر پایم بلندتر است، اما سر جایش نشسته و کاری به کسی ندارد. چرا من داشته باشم؟ چرا جوگیر شوم؟ هرجا هستم که هستم؛ هرکار میکنم، که میکنم؛ غمگینم. ناراحت آدمهام. سرخوردهی کارهایی که از دستم برنمیآید. نگران برنامههایی که به هم ریختهاند و ذهنی که هرلحظه شلوغتر میشود.
میخوابم تا از تمام واقعیتها راحت شوم. اما نفس بریده بیدار میشوم؛ از بس که توی خوابهام از مشکوک و جانی و سایکو فرار کردهام، بچههای جیشو و سنگین را بغل کردهام، با بلاکشدهها چشم تو چشم شدهام، توی ذوق آدمها زدهام، غافلگیرم کردهاند و خوشحال نشدهام، خواهرم جن بوده و کسی باور نمیکرده، توی صف دستشویی ماندهام و نوبتم نرسیده، باید داد میزدم اما صدایم درنیامده... .
بارها گفتهام: رسالت زندگی غافلگیر کردن آدمهاست. با این حال هنوز به همه چیز خوشبینم، بدون اینکه نیاز داشته باشم ادایش درآورم. اما انقدرها هم نخورده نیستم که مست امروز و فردا شوم.