- پنجشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۹
«خدایا، ما هم بندهتیم...
دوست داریم بفهمیم.»
روز تولدم غمگین میشوم. و همهی پیامهای تبریک حالم را بدتر میکند. حتما چون مجبورم در پاسخ چیزی که آزارم میدهد ادای خوشحالی و تشکر درآورم. اما مسخرگی به همینجا ختم نمیشود. چند سال است در کنار تمام تبریکهایی که اندوهگینم میکنند، دوست دارم پیام یک نفر، فقط یک نفر را دریافت کنم. آن یک نفر در هر سال فرد متفاوتی بوده. یکسال از بستگان نزدیکم، یک بار از بستگان دورم، یک بار دوستم،... .
تا آخر اردیبهشت امیدوارانه هنوز منتظرم، و زیباست که همیشه از همان فرد، دقیقا در همان سال، هیچ پیامی دریافت نمیکنم.
اما امسال اصلا منتظر آن پیام نیستم. چون اینبار مطمئنم نمیرسد؛ وقتی کسی جوری از زندگیاش حذفت میکند که انگار هرگز نبودهای، پس اصلا وجود نداری که بخواهی تولدی داشته باشی. پس با خودم فکر کردم به درک! به درک که هرچند همهی آدمها میتوانند نیشدار و شاخدار و پنجولکِش باشند، اما در چنتهشان چیزی جز کشکولهای سوراخ پیدا نمیشود و تبرزین فقط بر دوش کسیست که دوستش داریم. به درک که بالاخره تبر را به دست کسی دادهام. به درک که نا آگاهی، نوع اصیلی از خوشبختی است و من بیشتر از آنچه باید میدانستم، فهمیدهام! به درک که در مهمترین بازی زندگیام از اول، از قبل از اینکه وارد زمین شوم، ۱-۰ عقب بودهام و نمیدانستم. به درک که ارزشمندترین تکهی وجودم را نگه داشتم، برای روز مبادا گذاشتم و آن روزِ مبادا بهم خیانت کرده است. مثل دایانا هم شاهدخت وِلز نیستم که دور شوم و بروم این سو و آن لنِگ دنیا و با تاجمحل عکس تکی بگیرم، یا با مادرترازا دوست شوم و دست بیمارهای HIV را بفشارم. و اصلا گیرم که دایانا بودم؛ بالاخره پاپارتزی مریض یادآوریِ شدهها و نشدههای ذهنم در پیچ تونل یکی از حسرتها گیرم میانداخت!
تصمیم گرفتم اصلا از پیامهای تبریک دیگران واقعا خوشحال شوم و حتی در برابر اصرارهای مادرم به بیرون رفتن مقاومت نکنم و از لای کسالت این مقالههای رقتانگیز که میدانم به درد هیچکجای بشر نمیخورند، خودم را بیرون بکشم و به روح کیمیاگران احمقِ تمام اعصار، نفرتی بفرستم که تاریخشان را در راه رسیدن به طلا وَ بدتر از آن، حیات جاودانه، به هدر دادهاند و خودم بروم اکسیر ازبینبرندهی دلتنگی را پیدا کنم! و اصلا به درک که یک شکست، انقدر میل به کِش آمدن دارد و گذر زمان را علیل کرده است. و به درک که به زمین خوردهام و نمیتوانم بلند شوم؛ همانقدر که رنج میکشم، حق زندگی دارم.
۹۹/۲/۲۱
تصمیم گرفته بودم هیچوقت مثل بقیه بزرگشدهها تلخ و آروم و جدی و نِشسته نشم. همیشه سرخوش و شگفتزده و پرجنبوجوش بمونم و خسته نشم. مثل اونا با خوابیدن عصرگاهیم، خونه و شعاع نور تابیده روی فرشها رو ساکت و دلگیر نکنم. همیشه با بچهها قایموشک و اسمفامیل بازی کنم. و بخصوص اینکه مهربون و فضانورد بشم، و کاری به سروصدای بچهها نداشته باشم و هیچوقت بهشون نگم: بشینید!
راستش هیچوقت به هیچبچهای نگفتم بشین! و همچنان، کاری به سروصداهاشون ندارم.
اما بالاخره انقدر بزرگ شدم، که دیگه نتونستم از اندوه خالی بشم.
در راستای عملی کردن این پست و از یادآوری چیزهایی که فراموش کرده بودم... مثلا یادم اومد که در سنین قبل از ۱۱ سالگی چقدر موجود معترض، مبارز و شورشیای بودم. انگار واقعا تغییرپذیر بودن دنیا رو باور و از محدودهی خودم آغازش کرده بودم.
قرار نیست درمورد چرخیدن درون آب حرف بزنم، اما اساس حرکت این است که در آن چندصدم ثانیه که در آب سر و ته شدهای نترسی. و تا کامل شدن ۳۶۰ درجه، به حرکت دستها و جمع نگه داشتن پاهایت ادامه دهی. درحقیقت بسیار شبیه همان حالتیست که آدمها -و البته خیلی حیوانات دیگر- در روزهای منتهی به تولد تجربه میکنند.
شاید راحتترین حرکتی بود که یادگرفتم، طوری که انگار از درون غریزهام بیدار شده باشد.
اما آخرین باری که انجامش دادم، تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت انجامش ندهم. و هرچه از دورتر نگاهش کردم، ترسناکتر به نظر رسید، تا امروز که اصلا ناممکن مینماید.
یک روز هم آنقدر احساس بیهودگی کردم و آنقدر از خلأ تکثیر شده در وجودم معذب بودم که به بام کودکیهایم پناه بردم. جایی که اولین درخششهای علاقهام به آسمان، بر آن شکل گرفته بود. اما حالا روز بود و به جای اینکه سرم را بالا بگیرم، لبهی بام نشستم و پاهایم را به پایین آویزان کردم!
بارها این منظرهی بالا به پایین درختان توت و هلو و سیب و حوض مرمر مادربزرگ را از فاصلهی دورتر دیده بودم. اما این بار فرق داشت. فرقی که باعث میشد فکر کنم آنقدر سبک شدهام که میتوانم پرواز کنم. و اگر هم بیفتم، زمین شبیه یک بستر نرم پُر از پَر، ذراتم را در خودش جمع میکند.
چند روز بعد، دلم دوباره آن خلسهی بینظیر عصرگاهی را هوس کرد و از پلهها بالا رفتم. اما چیزی جز لبههای ترسِ نزدیکشونده ندیدم؛ زندگی باز خودش را به درونم کشیده بود و بقا میطلبید.
دیگر همهچیز یک بسیط محقر رهاکردنی نبود و رنگهای فریبنده رفتهبودند که به هم بیامیزند و جهان همان مغلقِ افسارگسیخته شود.
زمان، آن گذرندهی التیام دهنده نیست؛ عیار گردنه نشینِ نا امن کننده است.
و مسیرِ پیچیدن و حلنشدن، تا لحظهای که خودِ انسان تمام شود، ادامه مییابد.
* تسنیم خیلی خوب توضیحش داده: اینجا