بایگانی تیر ۱۴۰۰ :: Medium Shot

۲ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

دریغانه

همین‌طور است که گاهی فکر می‌کنم پس شاید من آدم‌ شکست خورده‌ای هستم که کودکی‌ام هنوز انقدر برایم زنده است و [مَجازاً] هیچ‌چیز از یادم نرفته و‌ نمی‌رود؛ مثلا گذشته‌ای که هنوز در آن اشتباهی نبوده؛ یا گذشته‌ای که هنوز جا برای اشتباه کردن داشته. شاید همین است!
بعد سعی می‌کنم به درون آدم‌‌بزرگ‌های آن موقع بروم. به حرف‌هایی که با بچه‌های ناشی نمی‌زدند؛ به حس‌هایی که با کسی شریک نمی‌شدند. آن دورانی که برای من با چراغ بنفش زیر پروانه‌ی پنکه‌ توی تاریکی، کم نیاوردن از هانیه، گرد و خاک‌ توی باریکه‌های نور، واسه خودم بودن بشقاب نارنجیه و لق بودن حوض مرمر شش گوش تنیده شده، برای آن‌ها چطور بوده؟ آن‌ها را یاد چه چیزهایی می‌اندازد؟ از چه چیز رنج می‌برده‌اند؟ ”حقیقت را چگونه یافته بودند؟“  تنهایی را چطور احساس می‌کرده‌اند؟ چه اضطراب‌هایی داشتند وقتی نهایت درک من از زندگی انسان روی زمین، انتظار برای کسی بود که دیگر نبود؟ اینکه چرا رفته؟ چطور باید ملاقاتش کرد؟ و باور شعرهای شبانه:
ماه سفیدِ تنها / که هستی پشت ابرا
نقره‌کِشونِ کهکشون / چراغ سقف آسمون
به من بگو وقتی که پر کشیدی/ فلان کسو ندیدی؟
...


این را می‌فهمم. که آدم‌بزرگ‌ها، دلتنگی‌هایشان را توی ریتم این شعرها می‌ریخته‌اند و چه خوب منتقلش می‌کرده‌اند!
پس انقدر پشت ابرها و ستاره‌ها را تجسم کردم که بالاخره مَرگیدن برایم عادی شد و وقتی پرسیدند کجا رفته؟ گفتم: تو آسمونا.
اما حالا برایم عادی نیست. خیلی چیزها بدیهی است، اما هیچ چیز عادی نیست. عادی نیست که بعد از ۸-۹ سالگی دیگر نتوانستم آن خلسه‌ی عجیب را تجربه کنم -که خیلی بعدها فهمیدم چیزی دقیقا شبیه آزمایش نفْس ابن‌سینا بوده؛ و آنچه می‌مانْد و دیوانه می‌کرد و حل نمی‌شد ”نفس“ بوده. حس رسیدن به آن فشردگی معلق، آن وجود داشتنِ مطلق، هنوز یادم هست. تخیلاتم، تصاویر توی ذهنم، حتی بعضی خواب‌های کودکی‌هایم هنوز یادم هست، و می‌دانم که دوستش ندارم. می‌دانم که اگر هزار بار به تمام لحظه‌هایش برگردم هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. در همان بندها قرار می‌گیرم. همان‌قدر ناتوان می‌شوم. همان‌طور پیش می‌روم و باز به همان اشتباه‌ها می‌رسم.
من شکست خورده نیستم. من درد آدم‌بزرگ‌ها را درک می‌کنم. تنهایی نوجوان‌ها، اخلاق سّگ کنکوری‌ها، حیرت جوان‌ها و سیر و سرکه‌ی دل میانسال‌ها را به یاد می‌آورم.
من احساس می‌کنم، پس مست نیستم، پس فکر می‌کنم، پس هستم.



عنوان: معادل تمیزی از ”نوستالوژی‌“ است.

خیز و پرده مشو

در زمانی که خودم را گم کرده بودم و هرچه می‌گشتم پیدایش نمی‌کردم، یکی از کارهای بیهوده‌ای که از دستم برمی‌آمد دادن تست‌های خودشناسی بود. مثل mbti، IQ و غیره. گذشت. کم‌کم خودم را پیدا کردم مثلا. یا دقیق‌تر است بگویم تصور کردم از آن حال حیرت خارج شده‌ام‌، و دیگر سمت هیچ‌کدام از آن تست‌ها نرفتم. چون دیدم همچنان انقدر غیرطبیعی هستم که صبح ”این“ باشم و ظهر نشده کلا ”آن“ شوم. پس چه شناختنی؟ صبح شروع می‌کنی به صبحانه خوردن، بعد وقتی می‌خواهی میز را جمع کنی می‌بینی کلا در یک زندگی دیگر هستی. تا ظهر همه چیز عادی به نظر می‌رسد، عصر ناگهان اسمت را فراموش می‌کنی. شب پتو را روی خودت می‌کشی و می‌خوابی، صبح روی دیوار پیدا می‌شوی.‌ بعد هم جَو صائب می‌گیردت و با خودت می‌گویی: ”عالَمی امن‌تر از عالم حیرانی نیست.“

می‌بینی؟ همه چیزش مانده؛ فقط ترسش رفته. هنوز هم حاضری زیر هر چیزی که مدت‌ها برایش جان کنده‌ای کبریت بکشی و نسوزی. و خوشبختی هم می‌تواند این باشد که در پاسخ به یک سوال اساسی فقط بگویی: نه، و مجبور نباشی دو ساعت توضیحات فنی بدهی و‌ عکس و دیاگرام ضمیمه کنی.
حالا این همه مزخرف گفتم که بگویم رفتم یک تست متفاوت دادم. از این‌ها که ادعا می‌کند می‌تواند ناخودآگاهت را رو کند. و دوستش داشتم. چون یک سری سوالات بی‌ربط پرسید و تهش ناگهان همان کابوسی را جلوی چشمم آورد که مدت‌هاست سعی می‌کنم باورش نکنم:

 
درست با واژه‌های خودم! انقدر توی سرم غرغره‌اش کرده‌ام که یادم نیست اینجا هم نوشته‌ام یا نه یا چندبار: یک چیزی درونم تمام شده. مرده؛ رفته؛ خشک شده.

و‌ شگفتی اینجاست که هنوز در اعماق ناباوری‌هایم امیدوارم یک روز دوباره از لای ترک‌های وجودم بجوشد و بیرون بزند. ”و چه کسی از رحمت خدا نا امید می‌شود؟...“

 

 
 
 
 

+مناسب‌ترین موزیکِ مناسب‌ترین پست