- /ضمیر
- ۱ نظر
چی باعث میشه «بذار» رو با ز بنویسید؟
همونچیزی که براش عجیب نیست یه جمله با کسره تموم بشه؟!
چی باعث میشه «بذار» رو با ز بنویسید؟
همونچیزی که براش عجیب نیست یه جمله با کسره تموم بشه؟!
دوشنبه- ۲۱ خرداد ۱۴۰۳
برگشتهم. از ساختن نقطهای که هم میتونه یه شروع شگفتانگیز باشه، و هم یه سکون وحشتناک. و از یه سفر ۱۰ روزه که هیچکس نمیدونست کجام و چکار میکنم. از ماجرایی که یا یک چیزهایی رو واقعا کوبیده تو صورتم، یا فقط فکر میکنم که کوبیده باشه!
برگشتهم و تنهام. تنهایی خالص. که نمیدونم از بالاخره داشتنش باید با جیغ و شلنگتخته بالای ابرها به وجد اومده باشم، یا به عنوان یک فاصلهی مشدد از آدمهای نزدیک زندگیم غمگینش باشم.
صبح چشمام رو باز کردم و با خرق عادتِ زیر آواز زدن و بلند بلند فکر کردن، دلم خواست سکوتِ فراهم شده رو با تمام توانم گرامی بدارم! دلم خواست بفهمم الان به فنای عمیق ابدی رفتهم، یا نزدیک است که رستگار شوم؟! نمیدونم. و ندونستن، ترس به ارث رسیده از غار نئاندرتالهاست. یعنی منظورم اینه که خیلی ترسه.
ولی ایمان به بدترین آدمِ جهان بودن منو رها نمیکنه لوتوس عزیزم. راستشو بخوای من حوصلهی آدمهایی مثل تو و الف رو واقعا کم دارم. که خیلی از خودخوشحال و سلف لاو و جهان زیر پای من است و این حرفایید و خیلی دریلِ همسایه بالاییِ اولِ صبحِ جمعه است وقتی میخواید به دیگران هم انتقالش بدید. الان هم یک حالتیام که شماها که هیچ، با مهدیس هم حتی میل سخنم نیست.
ولی خودم دیروز سر ظهر زنگ زدم به ج، آسمون و ریسمون رو به هم بافتم و به غایت مزخرف گفتم. تا بالاخره با شرح یه صحنهای از سریال بوجک، یه بغض تیز موفق شد نفَسمو ببُره و رها کنم. همین الانم میگم از همهی واژهها و کلمات عالم خستهام. یک جور شرحهشرحهای هم خستهام. ولی همین متن ممکنه انقدر طولانی بشه که غافله بر گِل برود. به ندرت دلم برای چیزی یا کسی تنگ میشه. ولی الان دلم برای کسی تنگ شده که از کنارش نبودن واقعا حس راحت و خوبی دارم. دیشب حدود ساعت ۱ شب رسیدم خونه. و تا تنم با تخت مماس شد، دلم برای وسط بیابون و کیسهخواب و تو سرما گرما بودن تنگ شد. انگار نه انگار تمام مسیر خونه رو ثانیهشماری میکردم برای این لحظهی مماس شدن و بالاخره زیر یه سقف قرار گرفتن.
پس فعلا که هیچی. در مقام حیرانیام. به رونوشت جناب دوباتن. و در تمنا و آرزوی مقام آسیابم. به امضای کاشف (ابویزید طیفور بن عیسی بن آدم بن سروشان بسطامی): مقام درشت گرفتن، و نرم پس دادن!
مثلا فکر میکنی من نمیتونم به این فکر کنم درستش چی بود و عذاب بکشم؟ خیلی هــــــم میتونم.
الان درستش این بود که حنجرهم محدود به فرکانس خروس نباشه، رکورد کرونا گرفتن بعد از دوران کرونا رو نداشته باشم، یک روز تمامم برای یک ادیت فکسنی (لتس بی آنست؛ شاهکار شد!) صرف نشده باشه، و به جای اینکه زیر پتو در حال کشیدنِ اضطراب مشقهای ننوشتهی سرازیر به دد لاین باشم، با گلویی که هیچی براش بد نیست در حال مزه کردن آمبیانسهای رویاییم با دوستانِ برتر از برگ بابونهم بودم. میفهمی؟
والا اگه بفهمی.
وانگهی سخت نگیر. و دل قوی دار که بنیاد بقا... بر آب است!
+ با پوزش از سعدی و ”اوست“
از صبح... نه، از هفتهی پیش، یه تسک مهم رو دستم مونده. امروز نرفتم دفتر و صبح بیدار شدم که تا عصر خودمو ریشریش کنم و کوهش رو از جلوی پام و توی ذهنم بردارم. برنداشتم. الان که نزدیک غروبه و دلگیرترین صداهای ممکن داره از بیرون میاد، فهمیدم که نشدنش همهش بازیهای ذهن آزارگرم بوده. همچون خاکسترِ بهجا مونده از آتشِ طبیعتنادوستان، دارم دود میشم ولی نمیدونم چرا پا نمیشم پنجره رو ببندم که حداقل اصوات عصرجمعهای در عصر سهشنبه باعث مرگ ناهنگامم نشن.
یه بار داشتم به دوستم میگفتم گاهی آدم واقعا آگاهه به اینکه مثلا پی ام اسه، ولی این آگاهی باعث نمیشه پک کلافگی و ملال و افسردگی و غمِ بیدلیل رو باور نکنه! به راحتی دنیا رو روی سرش خراب حس میکنه، و این سطح از در محاصره بودنِ حسهایی که عامل واقعی ندارن واقعا باگ جدیایه خالق شوخطبع!
بعد موضوع همین صحبت با لوتوس پیش اومد. پرسید از چی این مسئله عصبی هستی؟ گفتم از اینکه نمیشه فهمید چه حس و احساسی معتبره.
- هیچکدوم.
کوتاه؛ مستقیم؛ دردناک. مثل همیشه. و مثل همیشه در این مورد هم منو سر جام نشوند. یا تمرگوند. یا هرچی.
مشخصاً لوتوس تیزی سرگرمکنندهی فلاسفه رو داره و نرمی سهمگین عرفا. و چیزی که اخیرا فهمیدم اینه که شیفتهی این تعارضهایی هستم که برای یک لحظه جهانم رو از حرکت بازمیدارن، و هیمنهی یک پیشفرض عظیم ازلی، تصوری که هیچوقت درونم مورد شک واقع نشده، ناگهان در برابر چشمم فرومیریزه. و البته که ممکنه گُربگیره و بلندتر از قبل به ذهنم برگرده.
مثل وقتی به این فکر میکنم که یک روزی، توی شرکتی که فقط میخواستم از جلوی درش رد بشم، استخدام شدم. و یک روزی هم، صبح توی ماشین همون شرکت نشسته بودم و ریتم یه موزیک کاملا بیربط انگار بهم گفت: رهاش کن رئیس... حیلت رها کن.
و همیشه باز به همین میرسم که بعد از یک استعفای شکوهمند به امید رهایی، نمیتونم در برابر پیشنهاد تختهپارهای بر موج مقاومت کنم، و حاضر میشم هر روز کف تلخ و شورش رو به حلقم بریزم و ناسپاسی عالم رو با عشق تحویل بگیرم.
و ترس از تاریکی، بیپولی، ابهام، زندگی و شیاطین دیگر...
۳۱ خرداد ۱۴۰۳