- /ضمیر
- ۰ نظر
محو میشود. مثل شیشهای که بخار میگیرد. مثل شنیدن صداهای شبانهی روستایی از زیر یک کرسی کوچک. مثل لذت از برف و سرمای بیرون، زیر پتو و کنار بخار یک لیوانِ اندکی شیرین. سردِ دور و گرمِ نزدیک. انگار از درون خطر بیشتر میشود از امنیت لذت برد. انگار میلیست که از روشنی کوچک عمق غارهای تاریک آمده. وقتی چراغ سنگیشان را میگیراندند و روی دیوارهها طرح و نقش میزنند. بیرونِ سرد و پر خطر و بی سقف. درونِ احتمالا گرمِ اندکی روشنِ حتما امن.
چقدر خستهام از تقلا برای بقا. چقدر مستهلک و فرتوتم. چقدر اندوهِ تهنشین شدهام. و چقدر هرکار میکنی نمیشود. خواستن تمام نمیشود. نخواستن تمام نمیشود. با جمع نمیشود. بی جمع نمیشود. با همه چیز نمیشود. بیهمهچیز نمیشود. داغ تو دارد این دلم... !
یکی قند را حذف میکند. یکی تلگرام. یکی نمیدونم چی. تهش زندگی هنوز سخت است لامصب.
من خودم چای عزیزم را حذف کردم. و دیگر میلی هم بهش نداشتم. شهرها را حذف کردم. آدمها را. شغلها را. حسها را. باز تهش قرار است بمیرم.
نمیشد چای بخورم و بمیرم؟ فلانجا بمانم و بمیرم؟ فلانی باشد و بمیرم؟ فلان مرض را نداشته باشم و بمیرم؟
حتما باید ذره ذره متلاشی شوم؟ یکی یکی خوبیهایم را از دست بدهم؟ بند بند امنیتم پاره شود؟
نه شخم میزنم، نه رمه میبرم، نه شکار میکنم، نه روم را فتح کردهام اما خستهام. به قدمت تاریخ انسان بر زمین خستهام. و به نظرم از یک جایی به بعد حافظهی ژنها باید فرمت میشد.
و خوش به حال آنکه یک جای تاریک و عمیق و عجیب، بی هیچ ترسی گفته:
”تو را از تو ربودهاند
و این تنهایی ژرف است“